خودبسندگی
از آخرین باری که نوشتم بیشتر از یک ماه میگذرد و بخواهم دقیق بگویم، یک ماه و شش روز. پست قبلی تولد برادر و خواهرکوچکم بود، این پست تولد خواهربزرگم. هرچند هیچ ربطی به اینها ندارد.
گفته بودم از بازگشت بنویسم، حتی میدانم میخواستم چه بگویم. ولی ننوشتم. به همین سادگی. هیچ دلیل خاصی ندارم. صرفاً ننوشتم. از هیچ چیز دیگری هم ننوشتم. با خودم بارها گفتم بیایم از چیزی بنویسم، نیامدم و ننوشتم. حالا آمدم بهخاطر تینوویل. باز هم تینوویل. و باز هم آدمهایی که میخواهند بنویسی. کسانی هم هستند که میدانند تنها طنابی است که میتوانی به آن چنگ بزنی و مطمئن باشی نجات مییابی، حتی اگر بیشتر بلغزی. ذات نوشتن همین است. فکر میکنی میروی بالا و نور بیشتری میبینی و فاصلۀ دستت به لبه کمتر میشود. اما براساسِ خدا میداند کدام قانون فیزیکِ نانوشتهای، همانقدر بالا میروی که پایین رفته باشی.
میخواستم تمرین روزانهام را از سر بگیرم. زودتر از این هم میخواستم بنویسم، چون نیاز دارم بدون فیلتر و ژست داستاننویس بودن برای خودم بنویسم و حس کنم اینجا بهتر مینویسم. میخواستم این تمرین را با خیام دوباره شروع کنم، خودش را لوس کرد. قبلش به ستایش گفته بودم، چندبار او نوشت و چندبار من. ولش کردیم. موقعیتی هم نبود که دنبالش را بگیریم. ولی نیاز دارم بنویسم، برای خودم هم بنویسم. این مدت حتی اکانتم را هم باز نمیکردم ببینم بقیه چه نوشتهاند. چند دقیقۀ پیش رفتم قوی سیاه و سمانهحاتم و بهنام و مهشاد و نرگس را خواندم. عجیب اینکه سه تای اینها مدتی نمینوشتند و من بهشان میگفتم بنویسید. حالا خودم به این سندرم دچار شدم.
دیروز با مطهره حرف زدم، او هم مدتی است نمینویسد و سخت درگیر است. ولی به من دلگرمی داد. انگار توی جنگیم و هرکسی تیر میخورد، به پشت دیگری میزند و میگوید تو برو، من از اینجا مراقبت هستم. نگران من نباش. دوست نداری بگذاری توی این وضعیت بمانند، اما نمیتوانی هم تکانشان بدهی. باید بروی، بروی و برگردی پشت سرت را نگاه کنی که امیدوار باشی هنوز همانجا هستند و خوب میشوند. که برمیگردند. که مینویسند.
شیما خیلی وقت است که برنگشته. یک مدت برگشت، اما نماند. شیما را باید ببینم، انگار قرنها است ندیدمش. فاطیما را دلم میخواهد ببینم، به عمرم ندیدمش. با کانیا پنج سال است دوستم و یک بار هم ندیدمش. آرمینا آمد تهران و نتوانستم ببینمش. این ندیدنها را زندگی به من بدهکار است. این شهر آنقدر حالم را بد میکند که فقط میخواهم این ترم آخر تمام شود و بروم. شاید هم پشیمان شوم، ولی ترجیح میدهم بروم و بعد پشیمان شوم تا از فکر پشیمانی اصلاً نروم و فقط غصه بخورم و ناراحت باشم. خیام میگوید نروم، بروم ماندنی میشوم و رفتنهای بزرگتر را نمیتوانم بروم. ولی چندبار گفتم دلیلی ندارم اینجا بمانم. ظالمانه است که او هم دلیل کافی برای اینجا ماندنم نیست؛ چون نیاز دارم بیشتر از این کار کنم و فعال باشم و جو اینجا آشغالِ به تمام معنا است. خیام هم بعد از تلاشهایش به این رسید که پس من چه؟ من هم میآیم. گفتم اگر میتوانی، بیا. هرچند دلم میخواهد یک مدت تنها باشم.
با همۀ اینها باید خودبسندهتر شوم. نه اینکه دلتنگیها را نداشته باشم، دوستداشتنها را نداشته باشم، بودنها را نخواهم، اما باید بتوانم بیشتر از این برای خودم باشم. حال ندارم توضیح دهم حتی برای چه. برای خودم. همین.