خیره به خورشید زندگی نگریستن
قبلاً گفته بودم که عاشق نور این موقعم؟ یکی دو ساعتی قبل از غروب و بعد از طلوع خورشید، یک نور طلایی و ملایم روی کتابخانه و تختم میافتد که خیلی زندگیبخش و تسکیندهندهست. الان نشسته بودم جلوی میزم و ویرایش میکردم و کتابخانه و تختم درست روبهروی مسیر چشمانم است، وقتی سرم را از لپتاپ بالا میآورم. یادم افتاد که بالاخره قرار است هرروز بنویسم یا هروقت داستانی نداشتم اینجا بنویسم. نوشتنی زیاد دارم. فکر کنم این را همیشه میگویم. اما برای مسابقهای که دیر متوجهش شدم، باید زود بیفتم به نوشتن. آن هم رمان. دو سال است رمان ننوشتم. قرار است با تینوویل بنویسم و این مسابقه هم که اضافه شده، دیگر واقعاً باید یکی از ایدههایم را بنویسم. وگرنه تا ابد بهانه دارم برای ننوشتن.
یک جلسه کارگاه نمایشنامهنویسی که رفتم فهمیدم بیسوادی از همهجایم نشست میکند و اینکه بقیه همکلاسیها از من هم کمتر خوانده و دیدهاند فرقی در بیسوادیام ایجاد نمیکند. با این بوطیقای ضعیف چطور میخواهم بنویسم. به هرکه میتواند بنویسد و از من بهتر مینویسد حسادت میکنم. درواقع غبطه میخورم. حسادت با خودش پیامدهای منفی دارد. برای من ندارد.
باید با چند نفر حرف بزنم ولی اینقدر کار دارم که بعضی روزها منتظرم شب شود و بخوابم. تازه اگر درست بخوابم. چند هفتۀ پیش با خیام رفته بودیم شهرکتاب. بامزه اینجاست که شهرکتاب و پردیسکتاب و بنیاد و خانههامان خیلی به هم نزدیک است. برای همین خیلی شبها باهم میرویم کتابباز میبینیم. یک روز نرفتیم کتابباز ببینیم و رفتیم شهرکتاب و آنقدر ایستاده لای کتابها چرخیدم که کمردرد گرفتم. آخر کلاه کافکای براتیگان را برداشتم و به خیام گفتم من این را همینجا میخوانم و تمامش میکنم. قطری نداشت، شعر بود با سطرهای درشت و نقاشی و این چیزها. خواندنش زمانی نمیبرد. جلوی خودم را گرفتم که چند تا کتابی را که از براتیگان نداشتم نخرم. با خیلی چیزهای دیگر.
یک کتاب هست به نام در جاده. کتاب شاخصیست که توی ایران خیلی شناخته نشده. تازه هم ترجمه شده. به خیام گفته بودم اگر خواست نمایشگاه عکس برگزار کند اسمش را بگذارد در جاده. چون عکسهایی که گرفته بود مال موقعی بود که رفته بود مسافرت و بیشترشان از جاده بود. چقدر بود. اما هنوز که اعتمادبهنفس این کارها را ندارد وگرنه قرابت جالبی میشد. شاید هم نمیشد. خیام آنقدر خوب است که نمیتوانم ترکش کنم. هربار میخواهم بروم خانهمان دلتنگ میشوم. نباید یک آدم اینقدر خوب و دلپذیر و خوشایند باشد. اینطوری آدم حس میکند هر آن میتواند گند بزند.
توی این یک هفتهای که اینجا ننوشتم چندبار خواستم بنویسم ولی میدانستم مثل الان انسجام محتوایی نخواهد داشت. هنوز حالم خوب است، بههرحال. مسخرهست که زندگیام تقسیم شده به دورههای ناخوشی و تلاش برای خوشی. میخواهم یک رمان بنویسم به نام اندوه شادی. هرچند که با اندوه راوی، نام وبلاگ نعیمه بخشی قرابت دارد و نمیدانم بد است یا خوب. شاید اصلاً اسم همین رمانی را که میخواهم بنویسم بگذارم این. البته به رمان دیگری میخورد. تازگی فهمیدم طلا و الماس داستانکوتاه نیست و بهتر است داستانبلندش کنم و تغییراتی دهم. راستش هنوز فاز نجاتغریق را ندارم، حتی دیگر دوستش ندارم و هربار قسمتی از آن را میخوانم از نوشتنش منزجر میشوم.
نمیخواهم بروم شنا. من خیلی شنا را دوست داشتم، چه مرگم شده که یک مدت تنبلی میکنم و نمیخواهم. البته دلیلش را میدانم. بد بلایی دارد سرم میآید. امیدوارم یک جا بالاخره تمام شود وگرنه خودم را میکشم. قبلش به تفصیل توضیح میدهم چه بلایی و چرا. سیصد دلیلم را خواهم گفت. خیلی ناراحتکنندهست که بخواهم اینطوری تمام شود. ولی حالم دارد بههم میخورد از این زندگی. تا وقتی تنهایم یا با خیامم یا دوستانم زندگی خواستنیست. غیر اینها زبالهست و میخواهم تمام شود. واقعاً حس میکنم زندگی همینقدر خواهان نابودیام است.
+ ششصد و دوازده کلمه.