درددلِ توأم با دلدرد
بابت یکسری از خوشحالیهای گذشتهم ناراحت میشم و احساس حماقت میکنم، همون اندازه که بعضیاشون هنوز منو خوشحال میکنه و بهم امید میده. شاید این دسته هم تا یه مدت دیگه به گروه اول بپیوندن. چیزی که این روزا بهش فکر میکنم، احساس تعلقه. احساس تعلق به چیزهایی که ندارم و خیلیا بهش دارن، و احساس تعلق به چیزهایی که دارم و خیلیام دارن. این اتفاق چندبار افتاده که خودمو برا یکی بشکافم، از ناکامیها و زخمهایی که برداشتم براش بگم، و نفهمه. و برگرده یه سؤالی بپرسه که حس کنم... رفیق، من تو رو امن دونستم، خب؟ چرا این همه حرف زدم؟ خیلی دوست دارم حرف بزنم؟ یا میخوام خودمو مطرح کنم؟ دارم برات میگم که منو بهتر بشناسی. بعد یه چیزی میگی که میگم واو، این آدم کلاً... متفاوت فکر میکنه.
اخیراً برام آدما خیلی متفاوت فکر میکنن. نمدونم تقصیر منه، یا تقصیر بقیهست، یا اصن تصورِ اینکه تقصیرِ کسیه اشتباهه. صرفاً نباید از کسی انتظار داشته باشی. نباید خودتو بشکافی. نباید از زخمهات حرف بزنی. حتی چیزی که واقعاً اذیتت میکنه و هرروز بهش فکر میکنی. مگر وقتی که میدونی تو رو همینطوری میبینه. یه چیزی که بدم میآد اینه که مثلاً برمیداری میگی من فلان موقعیت رو داشتم و خراب شد، بعد طرف میگه اینکه چیزی نیست. من اونطوری بودم که افتادم توی فلان موقعیت و خراب شد. خب، کی الان میتونه بگه موقعیت کدوم بدتره؟ موقعیت من برا من بده، موقعیت تو هم برا خودت بده! اصلاً جای مقایسه نداره! آره تو هم ناکامیِ این مدلی داشتی، ولی اینکه بگی مال تو بزرگتره و بشینم سر جام، و ازون بدتر، بگی خب شاید تو سزاوار اون موقعیت هم نبودی...
ینی من خودم نمیفهمم سزاوار چیام؟ بعد وقتی اینطوری بام برخورد میشه، بهم میگن چرا خودمو دستِ کم میگیرم. چون دستِ کم گرفته میشم. و من خسته شدم از بس خواستم خودمو ثابت کنم. دیگه بسه. اینو قرمز میکنم که هربار برگشتم وبلاگمو خوندم ببینمش: دیگه خودتو به کسی ثابت نکن. هرکی میخواد باشه.
وقتی خودمو دستِ کم میگیرم و با آدمای کمتر از خودم میگردم، همین میشه که نمیفهمن چی میگم و با منطق خودشون منو میبینن. حتی متوجه شدم یه سری آدما به این دلیل باهام درارتباطن که روحیۀ خودشونو بهتر نگه دارن. این حرفام به این معنی نیست که احساس برتری داشته باشم، نه، ولی تفاوت وجود داره. منی که دارم این حرفا رو میزنم دارم از این تفاوت میگم. میدونم لفظ خوبی نیست که میگم آدمای کمتر از خودم. آدمایی که با من فرق دارن. که جهانشون حتی با وجود شباهتها و نزدیکیهایی، متفاوته.
و کمتر کسی رو میتونی پیدا کنی که واقعاً تو رو با این جهانت ببینه. ببینه تو توی فلان موقعیت زجر کشیدی و سزاوارش نبودی، به دلایل کاملاً قابل ارائه و واقعی. نه برداشت شخصی و انتزاعی. اون وقت ناکامیِ خودشو روی تو میندازه. مسئله اینه که اینقد یه عدهای اذیت شدن که انگار تحمل یکی دیگه رو ندارن. حتی اگه اون طرف عزیزشون باشه. مادرشون، پدرشون، بچهشون. تا بگی من از فلان چیز ناراحت شدم، میگن پس من چی؟ من نباس ناراحت شم؟ باشه بابا، تو هم ناراحت میشی. وقتی من از ناراحتیم حرف میزنم به این معنا نیست که تو رو نمیبینم. ینی دارم خودمو میگم. من که تموم شدم، حالا بیا تو بگو. اینا رو قاطی نکن. دو نفر باهم فرق دارن. حتی عمیقترین روابط هم فرقهایی دارن و رابطهای موفقه که فرقها رو بدونن و بپذیرن، نه که بخوان با نسخۀ خودشون تعریفش کنن یا تغییرش بدن.
تا حالا چندبار اینجا نوشتم که دیگه دوست ندارم حرف بزنم؟ از گفتنِ این حقیقت هم خسته شدم. اینه که خیلی وقتا لال میشم بقیه رو نگاه میکنم. خیلی بهتره. آره اینم اذیتکنندهست، ولی دیگه لازم نیست بعدِ اینکه خودمو برا طرف باز کردم و گفتم نگاه کن، اینا چیزایی هستن که منو آزردن، بعد برگرده بم بگه نمیدونی که، من توی فلان موقعیت آزرده شدم. مثل این میمونه که من پامو گچ بگیرم و بگم خیلی سخته اینطوری راه رفتن، بعد طرف بگه نمیدونی که، فلانی پاشو قطع کرد! همینقد احمقانهست. همینقد بیربط، و طرف اینو نمیفهمه.
چه لزومی داره من خودمو باز کنم و از ناراحتیام بگم؟ خودم که میدونم. لازمه طرف اونقد امن باشه که فقط... درک کنه. منو. با این زخمها. با ابعاد خودم. هرچقدر هم متفاوت یا کوچیک یا مسخره. بیشتر اوقات ازینکه با یه نفر درددل میکنم پشیمون میشم. بعد بم میگن تو چرا چیزی نمیگی. چون این. چون پشیمون میشم. چون فهمیده نمیشم. نتیجۀ بدش اینه که من دیگه خیلی خیلی کمتر از قبل درددل میکنم، یا بهطرز ناخالصانهای یاد میگیرم با هرکس چطوری درددل کنم که ناراحت نشم. نتیجۀ خوبش اینه که بیشتر در خودم فرو میرم و سعی میکنم عیوبم رو برطرف کنم و خودمو بکشم بالا، تا دیگه ازین چیزا ناراحت نشم و بتونم بهتر خودمو بشکافم. چون همیشه چیزهایی برات ناراحت شدن هست.