دهنتو ببند
اخیراً متوجه شدهم ما مردمی هستیم که (گور بابای خطای شناختیِ تعمیم) در برخوردهامون میخوایم فقط همدیگه رو ساکت کنیم. کافیه چندتا از اخبار ایبنا رو آدم بخونه، جایی که انتظار داریم نظرات شسته رفته باشن نسبت به خیلی جاهای دیگه. اما میبینیم کمتر کسی متوجۀ اصل مطلب شده. همه دارن نظراتی میدن که کلیدواژه و لُب کلامشون اینه: تو یکی خفه شو. دهنتو ببند. باشه تو خوبی. برو بمیر. حسود بدبخت. بیچاره. و ازین قبیل. جدی میگم. بدتر اینکه خبرگزاریها و فضای مجازی هیچی، حتی در دنیای واقعی هم همینطوریم.
یکی نیست بگه بابا، اصن صحیح یا غلط، حق یا باطل، اشتباه یا درست بودن دیگه مهم نیست. باور دارم که درست و غلطی وجود نداره، وقتی بدون همدلی و همذاتپنداری و همدردی باهم برخورد میکنیم. یه لحظه فکر نمیکنیم اگه من جای این آدم بودم و بام اینطوری برخورد میشد، آیا بهاصطلاح هدایت میشدم؟ ادب میشدم؟ حق و درستی رو میفهمیدم؟ یا فقط میترسیدم و بیزار میشدم؟
ادعای همهچی هم داریم، انتظار همهچی هم داریم. ما رو اینطوری بار آوردهن متأسفانه. وقتی نتونی دیگران رو درک کنی، از خودتم درک درستی نخواهی داشت. شاید فکر کنین برعکسه. ولی آدم که به دنیا میآد اوایل نمیفهمه دنیا از خودش جداست. برا همین بچهها همهچیو دوست دارن بکنن توی دهنشون یا بهش دست بزنن. ینی یه دلیلش اینه. مشخص کردنِ مرزهاشون. من تا کجا منم. دنیا چقدره. چه چیزهایی خارج از منن. و برا همین هم هست که بعضی بچهها از جدا شدنِ مادر بیقرار میشن. میفهمن مادر چیزی جدا از اوناست. حالا باید باهاش سازگار شن. این دومین بحران روانی انسانه. جدا شدن از مادر. فهمیدنِ اینکه مادر موجودیست جدا از من، موقتیست و ممکنه همیشه نباشه، همیشه نیازهای منو براورده نکنه.
ما با دیدِ بقیه نسبت به خودمون، خودمون رو میشناسیم. بچه که از اول نمیدونه مهربونی و نامهربونی چیه. وقتی یکی اسباببازیشو برمیداره و سرش داد نمیزنه و بهش میگیم باریکلا فلانی، تو چقد مهربونی، اون موقع میفهمه عه، من میتونستم نذارم. اینکه گذاشتم ینی مهربونم. بعد هرچی بیشتر آزمون و خطا کنیم، جوابهای بیشتری میگیریم که ممکنه تأیید کنه، ممکنه هم رد کنه. وقتی ما طوری تربیت شدهایم که با دیدنِ خطایی از بقیه بزنیم توی سرش، تا زمانی که این رفتار تقویت بشه همینیم. مگر به چنان آگاهیای برسیم که خودمون بتونیم تغییرش بدیم. معمولاً تقویتها بیشتر از آگاهی جواب میدن راستش. نه فقط به این خاطر که مغز انسان باگ زیاد داره، چون تقویتها عمیقترن. یه تقویت ممکنه ده سال باشه. بیست سال باشه. پنجاه سال باشه. برا تمام عمرمون باشه. آگاهی باید بتونه اینقد عمیق تأثیر بذاره. خب صادق باشیم، کدوم آگاهیای اینقد قویه؟
برا همین ما مردمی میشیم که به خودمون اجازه میدیم هی همدیگه رو قضاوت کنیم. که ماتحتمون میسوزه یکی بهتر از ما زندگی کنه. که نفهمیم شاید اون بدبختم قدر ما زجر کشیده. یا اصلاً آره کمتر زجر کشیده. اصن همهش توی ناز و نعمت بوده. خب که چی؟ آیا جز اینکه حس بدی نسبت به خودت و زندگیت پیدا کنی(اون آدم رو بیخیال اصن) نتیجهای داره؟ پس بکوش تو هم کمتر زجر بکشی. اگه نمتونی شرایط رو تغییر بدی، فکرتو تغییر بده. این شعار نیست، عین حقیقته. حداقل میتونی کاری کنی کمتر زجر بکشی. کمتر چشمت دنبال مردم باشه. کمتر ببینی کی رفت خارج تو موندی. کی پولدارتر از توئه. کی خوشگلتر از توئه. کی رشتۀ دلخواه تو رو میخونه، درحالیکه تو نمتونی به مامان بابات بگی نه چون تقدسگرایی نمیذاره.
همۀ بدبختیِ ما همین تقدسگراییه. عین آدم نمتونیم به یه چیزی اعتقاد داشته باشیم و بقیه رو راحت بذاریم. باید حتماً یقۀ یکی رو که مثل ما نیست بگیریم بگیم مثل من شو. من راست میگم. من خوبم. چون اگه یه لحظه حس کنیم خوب نیستیم، دنیا رو سرمون خراب میشه. ما از نقص و ضعف بدمون میآد و دوری میکنیم، چون با گناه و کثیفی و پلیدی و عذاب و مجازات تداعیش کردن. برای همینه که تقویت قویتر از آگاهیه. برا ما تعریف شده یا خوب، یا بد. وسط نداریم. اینکه خوب چقد خوب تعریف شده یا بد چقد بد، جای ابهام داره. اینکه چقد همهچی سلیقهای میشه. اینکه افراد به یه خوب و بدِ شخصی میرسن، درعین اینکه میخوان با خوب و بدِ خودشون هم بقیه رو کنترل کنن.
هروقت میخوایم با بقیه برخورد کنیم، بد نیست یه سری سؤال رو اول از همه توی سرمون داشته باشیم: به من ربطی داره؟ چقد حرف من درسته؟ خودم اینو رعایت میکنم؟ خودم بش اعتقاد دارم؟ چرا به خودم حق میدم وارد حریم طرف شم و اینو بش بگم؟ اگه نگم چیزی ازم کم میشه؟ چرا؟ ینی برا اینکه چیزی ازم کم نشه دارم دخالت میکنم؟
ذهنآگاهی خودش نقش زیادی توی اعمالمون داره. بفهمیم داریم چی کار میکنیم. بهقولی here and now داشته باشیم. همینطوری باریبههرجهت یه حرفی رو نزنیم، یه کاری رو نکنیم، برا اینکه فقط ثابت کنیم کم نداریم. بلدیم، میتونیم، پس میکنیم نداشته باشیم. اگه هرکی براساس توانمندی و بلد بودن و قدرت داشتن هرکار بخواد بکنه، بهعبارتی توانمندی مترادف باشه با حقانیت، میشه وضعیتی که آدم آرزو کنه کاش همهمون بمیریم راحت شیم. اینم شد زندگی؟