دیدار یار دیدن
گوشی خالی کردن از بزرگترین مصائب است. بهطوریکه هیچوقت فکر نمیکنی کل روز همۀ فکر و وقتت را درگیر کند. گوشیام را زدم به لپتاپ تا یک جا همه را خالی کنم و بعد سر فرصت مرتبشان کنم، دیدم فقط آخرین عکسها را نشان میدهد. مال یکی دو ماه اخیر را. نگویم دارم با چه فلاکتی گوشی را خلوت میکنم. نگویم.
باز از خیلی چیزها میتوانم بنویسم ولی اصلاً حالش را ندارم. چند شب است که میخواهم زودتر بخوابم تا زودتر بلند شوم و زودتر به کارهایم برسم. میدانید چند وقت؟ یک هفته؟ یک ماه؟ یک فصل؟ نمیدانم. سال دوم که بودم به کریمی گفتم عمداً کلاسهای هشت صبح را برمیدارم که از شش بیدار شوم و فعال باشم. او هم گفت دقیقاً به همین خاطر کلاسهای هشت صبح را برداشته. باهم واحد زیاد برداشتیم. باهم نکتههایمان را ردوبدل میکردیم. جزوههایمان. وویسهایمان. خودکارهایمان. جامدادیهایمان. کریمی رفیقی عجیب است. هرچند کلاً رفاقت عجیب است.
منتها فرق کریمی با من این است که جزو سه نفر اول ورودیمان حساب میشود. هر ترم جزو سه معدل اول کلاس است. تلاشش ستودنیست و اگر من با رتبۀ هفتصد میآمدم چنین جایی نمیدانم چه بلایی سرم میآمد. فکر میکردم کریمی خیلی محکم و به تخمدانمطور عمل میکند. اما دیدم این ترم مثل من شده. دیگر کدهای اول صبح را برنداشته. یکی از دوستهایش هم جزو معدلاولهاست و دارد برای ارشد میخواند. به آن دوستش اشاره کردم و گفتم برای ارشد برنامهای داری؟ جوابش را داشته باش. گفت نه. میخواهم برای خودم بخوانم. هرجا قبول شوم، اگر خواستم میروم. نخواستم نمیروم. بعد گفت اولش من هم گفتم بنشینم از تابستان بخوانم که ارشد همین فردوسی قبول شوم. اما دیدم این همه برای کارشناسی اذیت شدم، ارزشش را دارد؟
کریمی هم مثل من سال آخر مزخرفی گذرانده بود، بهنوعی دیگر. اینکه من و کریمی اینقدر فکرهایمان شبیه هم است مایۀ دلگرمیست. خیلی با خودمان حال میکنیم. وقتی کاری را که دوست داریم انجام میدهیم، خیلی با خودمان حال میکنیم. نه برای دانشگاه. نه برای دیگران. نه برای هر کوفت دیگری. اینطوری که فکر میکنم خیلی حالم بهتر است. ارشد بدهم؟ نه. ندهم؟ نه.
امروز با خیام رفتیم بیرون، درحالیکه قرار نبود برویم اما راستش حالم هیچ خوب نبود. رفتیم و حرف زدیم و فهمیدم چقدر مهم است آدم کسانی را داشته باشد که نگهت دارند. میخواهند مدیوما باشد، خیام باشد، کریمی باشد. کسانیکه تو را سر جایت نگهت دارند و بگویند فلانی، برای خودت زندگی کن. هرچقدر هم روحت آسیب دیده باشد. زخمی شده باشد. وقتی مدیوما آن آدم قوی و بااراده و مصمم و به هیچ خری اهمیتنده را جلوی چشمم میآورد میفهمم چقدر از خودم دور شدهام. از کجا سست شدم، ضعیف شدم، پس کشیدم. منی که بارها برای خیلی از کارهایم بقیه را به یک طرفم گرفتم و کاری را که خواستم انجام دادم و حالم را جا آوردم. ولی همیشه اینطور نمیماند آدم. برای همین باید یک نفر از بیرون تکانت دهد.
میتوانم بیشتر بنویسم ولی برای امشب بس است.
+ چهارصد و هشتاد و هفت
+ من و سمانه تقریباً همزمان آپ کردیم حتی.