دیدن دوستان صددرصد واقعی در یک عصر زیبای آذر
از میدان راهنمایی سوار خط پانزده شدم، فکر میکردم پانزده میرود تا نمایشگاه. بعد فهمیدم آن چهل و دو است که از فلسطین تا نمایشگاه میرود. سوار خط پانزده شدم و توی راه کتاب خواندم و بااینکه خیلی زود راه افتاده بودم، ترسیدم دیر برسم. گفته بود دو و چهل و پنج دقیقه بیا، با وجود باران و برف و سرما و ترافیکِ وحشتناک فکر نمیکردم دقیقاً دو و چهل و پنج دقیقه برسم. حتی با اینکه خط اشتباهی سوار شدم. پانزده رفت سمت امام علی و شاهد. شاهد پیاده شدم و اسنپ گرفتم و اسنپیه بهقدری مؤدب برخورد کرد که مانده بودم چه بگویم. دو و سی و پنج دقیقه رسیدم به خود نمایشگاه و درهای بستهاش. رفتم تا آخرین در که باز بود و گفتم غرفهدارم، گفتند کارتت کو؟ گفتم کارت نگرفتم. گفتند اینطوری که نمیشود خانم. کمی این پا و آن پا کردم و سر یارو که شلوغ شد در رفتم. تقریباً دویدم تا سالن مولوی. دستهایم از سرما بیحس شده بود و قرمز. چه صحنۀ آشنایی. بله ببخشید، نباید این را میگفتم.
رفنم توی سالن ابوسعید و بعد پیچ غرفۀمان بود. درست وقتی دیدمش با خودم گفتم آخ، امروز قرار است خیلی روز خوبی شود. قرار است به یادم بماند. یک ساعتِ اول خلوت بود و نشستیم به حرف زدن. از داستانهای نصفهنیمه و ناامیدی و افسردگی و خستگی و این چیزهای همیشگی. ولی راستش وقتی میتوانی دربارۀ چنین چیزهایی حرف بزنی، یعنی خیلی هم حالت بد نیست. یعنی داری سعی میکنی حالت را خوب کنی، بهخصوص اگر پیش آدم درستت باشی. کسی که خوب میشناسدت و کاملاً به یکدیگر اعتماد دارید. مگر چقدر میتوانی از این آدمهای قرص و محکم داشته باشی؟
بعد آنقدر زمان سریع گذشت که الان نمیدانم کدامها را تعریف کنم. از اینکه یک پسر ایازنامی آمد و گفت شما چهکارهاید؟ گفتم ویراستارم و ازم امضا و عکس گرفت و وضعیت بس خندهداری شده بود؟ از آن بابایی بگویم که آمده بود فرتفرت از کتابها عکس میگرفت که برای دخترش بفرستد و دخترش همه را داشت؟ از اینکه چقدر ذوقمرگ میشدم یک نفر سراغ کارهایی میرفت که خودم ویراستارش بودم؟ مهم نیست چقدر به خودت بگویی آی اینقدر جوگیر نباش، تو الان آن منای سرخوش و مشنگِ همیشه نباید باشی، آمدهای غرفهداری را برای اولین بار توی عمرت تجربه کنی بهخاطر لطف جغد شب، بهجای اینکه توی دست و پا باشی کاری بکن. مفید باش. حرف بزن. لبخند بزن. گرم بگیر. مثبت باش. خنگبازی درنیاور. ولی هنوز فحشها توی دلم مانده به آن چند نفری که هیولاشناس را نخریدند. یا آن دخترۀ خُنُکی که هی برایش چندتا مجموعه را درآوردیم نشانش دادیم و توضیح دادیم، آخر گفت من میروم چه کار؟ نفهمیدم، یادم نمیآید. خلاصه ما را پیچاند. ایش.
درنهایت هم دیدم ساعت شده شش و با خودم گفتم تا کِی قرار است باشم؟ به جغد شب گفتم تا کِی میتوانم باشم؟ گفت تا هروقت بخواهی. ولی باید میرفتم. نمیخواستم بروم. خیلی مسخرهست که چنین تجربۀ کوچکی اینقدر خواستنی و خوشحالیکننده بود برایم؟ داداشم گفته بود خاله اینها آمدهاند و از طرفی خیام هم زنگ زده و بعید نبود که بخواهد یکدیگر را ببینیم. بنابراین باید طوری زمانبندی میکردم که به هر دو برسم. به همین خاطر برخلاف میل باطنیام خداحافظی کردم و توی راه با خودم گفتم کاش انجمن نگهبانان را میخریدم. پسری روی پل را برداشتم و نگذاشت هم حساب کنم و برایم اولش یادداشت نوشت و یک لحظه با خودم گفتم پووف، من واقعاً لیاقت اینطور مهربانیها را دارم؟ یا زندگی طوری اذیتمان کرده که فکر میکنیم این چیزها بر ما حرام شده؟
خلاصه که از نمایشگاه آمدم بیرون و درحالیکه به معنای واقعی کلمه سگلرز میزدم، زنگ زدم به خیام و سوار اولین تاکسیای شدم که دیدم. خیام تازه رسیده بود خانۀشان و گفت موقعی که زنگ زده بیرون بوده و میخواسته ببیند میتوانیم قرار بگذاریم یا برود خانه، که من جواب نداده بودم. اما گفت برویم کافهای که بیشتر موقعها میرویم و نزدیک خانۀ هردومان هست. هرچند که گفتم من توی این هوا و ترافیک در بهترین حالت تا نیمساعت دیگر میرسم. او گفت اشکالی ندارد و همانجا مینشیند تربیت احساسات را میخواند. اما یارو تاکسیه هم بد رانندگی میکرد، هم ترافیک بهشدت کیپ بود. بهزحمت ماشینها جلو میرفتند. بدتر اینکه انداخته بود از وکیلآباد، نه از امامعلی. ترافیک وکیلآباد در حالت عادی هم سرسامآور است، چه برسد به چنین وضعیتی.
دیگر آنقدر کلافه شدم که به یارو گفتم مرا کوثر بگذارد و با خودم فکر کردم اگر با مترو بروم سریعتر میرسم. گفتم کاش از اول میگفتم مرا بگذارد جای مترو و بیشتر در زمان صرفهجویی میشد. سوار مترو شدم و خودم را سرزنش کردم که اگر هر حالت دیگری بود اهمیت نمیدادم توی ترافیک بمانم. ولی وقتی کسی منتظرم است خیلی اذیت میشوم. خوشبختانه مترو سریع رسید تا فلسطین و سوار اتوبوس شدم تا کوچهای که کافههه بود. بااینهمه نه نیمساعت، بلکه یک ساعت بعد تلفنمان رسیدم. بین راه توی مترو که بودم زنگ زدم دوباره که بگویم خیلی دیر شده و برود خانه و منتظر من نماند، گفت نه من راحتم و نشستم دارم کتاب میخوانم و تو اگر سختت است توی این هوا برو خانه. گفتم نه دیگر قرار گذاشتیم نمیروم. دیگر نشستیم شام خوردیم و هنوز هم ذوقمرگ بودم، خیام هم گفت. نمیدانست کجا بودم، برایش تعریف کردم و کم مانده بود از فرط هیجان بپاشم به در و دیوار.
حالا توی این وضع از همان اولی که نشستم توی خط پانزده پریود هم شدم. :| تازه نمیخواستم چیزی بردارم، فکر میکردم فقط درد دارم و امروز خبری نیست. بعد با خودم گفتم نکند چیزی بیاید و من همینطور بروم و وسط راه بفهمم پریود شدم و توی این هوا آواره شوم؟ رحم عزیز، دیدی که این ماه نتوانستی مرا غافلگیر کنی. تمام روز تا شب خیالم راحت بود که هرکار بخواهی بکنی من در امنیت کامل روانیام. امنیت کامل روانی؟ یا امنیت روانیِ کامل؟ الان ترتیبش کدام است؟ :|
حیف پست به این خاطرهانگیزی. بعضی روزها مثل دیروز اینقدر خوباند که وقتی بعد به آن فکر میکنی، باورت نمیشود واقعاً اتفاق افتاده باشد. فکر میکنی توی فیلمی جایی دیدی یا خواندهای و بهاشتباه فکر میکنی مال توست. نه، سوم آذرِ نود و هفت مال من است. روزی که بینهایت آرام، شاد و رها بودم و تجربهای را کسب کردم که همیشه میخواستم و با کسانی بودم که مهربان و گرم بودند.