زوال زبان
اخیراً متوجه شدهام خیلی کُند شدهام. کُندی با آرام بودن فرق میکند. من آرام بودم. مشکلی ایجاد نمیکرد، جز اینکه یک عده همیشه میگفتند چطور اینقدر آرامی. ولی الان کُندم. حتی در فکر کردن هم. واقعاً متوجه شدهام یک جاهایی دیر متوجه میشوم. همهاش حواسم پرت است. جایی دیگرم. زود میرنجم. قبلاً هم زود میرنجیدم اما زود هم فراموش میکردم. الان میرود روی مخم. اگر ده درصد ناراحتی برایم داشته، توی ذهنم پرورده میشود و میرسد به چهل درصد. شصت درصد. بعد از آن آدم هم بدم میآید. بعد از اینکه نمیتوانم دربارۀ ناراحتیام صحبت کنم بدم میآید. بعد از خودم بدم میآید. بعد هم از این زندگی. اما نمیخواهم از روی این چندتا علامت نتیجه بگیرم که افسردهام. هرچند دارم به این میرسم که افسردگی یک خلق نیست، یک شخصیت است. یک سبک زندگیست شاید.
بله در حالت عادی نباید اینقدر آدم ذهنش برود بهسمت زوال یافتن. ولی دردناک است که چطور به اینجا رسیدهایم. بیگانههایی که کنار هم زندگی میکنیم اما خیلی کم از هم میدانیم. حرف نمیزنیم. نه که نخواهیم، نمیتوانیم. بلد نیستیم حتی حرف بزنیم. هفتۀ پیش س. خ. آ گفت ما اگر تحقیر میشویم، چون تحقیر شدهایم. عجیب این جملهاش مانده توی ذهنم. باعث شده به حرفها بیشتر توجه کنم. به تحقیر کردنها. تحقیر شدنها. راست گفته. ولی چرا یک جا این زنجیره نمیشکند؟ چرا کسی نمیفهمد دارد تحقیر میکند و چه تأثیری میگذارد؟
امشب واقعاً داشتم به مردن فکر میکردم. بروم به چند نفری که برایم مهماند و نمیدانم چقدر من برایشان مهمم، پیام بدهم و بگویم فلانی میدانم آدم بدبخت و نامهربانی بودم. فقدان اذیتکنندهست، ولی ته دلت آرام خواهی گرفت. دیگر من نیستم. برای مرگ هم انگار باید توضیح بدهی. بهنظرم همین که میخواهی بمیری مشخص میکند رنجت در چه حد است. مهم نیست برای بقیه کم است یا زیاد. مهم تأثیریست که روی آن آدم گذاشته.
بعد دیدم چند نفری واقعاً از مردنم ناراحت میشوند. ناراحتیای که دیگر نتوانند فراموشش کنند. نمیخواهم به درد بقیه اضافه کنم، بهقدر کافی دیدهام چگونه رنج کسی روی رنج دیگری سوار میشود و زندگیاش را خراب میکند. فقط خواستم این حس را ثبت کنم. صحبت کردن دربارهاش سخت است. به دهها نفر باید توضیح دهم، درستش این است که توضیح دهم و کمک بخواهم و نشان دهم وضعیت سالمی نیست. ولی بس است هرچه ساده و احمق بودم. مگر بقیه سالماند؟ بقیهای که متوجه نمیشوند، خودشان هم یک مرگشان است. چطور بعضیها میفهمند؟ لازم نیست حتماً طرف بیاید بگوید فلانی چه شدهای. همین که برایت آهنگ میفرستد، چه میدانم، کاری میکند که یعنی حواسش هست، به تو توجه میکند، تمام است.
حتی لازم نیست حرف زد. وقتی حرف زدن سخت است، کاری بکن. میتوانی کاری کنی. اگر بخواهی. مثل الان من.
+ حساب نمیکنم چند کلمه.