Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

ساکن طبقۀ وسط

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ


من چهارسال با آدم‌هایی بُر خوردم که حتی نزدیک‌ترین‌هاشون به من، در سطح روابطم قرار می‌گرفتن؛ چون شناخت‌شون از من خنده‌دار بود. یه بخشیش درون‌گرایی و فرار خودم بود، ولی یه بخشیش هم تفاوت. چیزی که الان منو اذیت می‌کنه تجربۀ این آدما و چهارسال هرز رفتنمه. همه‌شم به خودم می‌گم بابا از کجا معلوم جای دیگه می‌رفتی هرز نمی‌رفتی؟ بعد به خودم می‌گم خیلی فرقشه تو جایی به هرز بری که آدما بیشتر بهت نزدیک باشن. که برای چیزهای ارزشمندتری به هرز بری، نه اینکه سر هر چیزی اعصابت به‌هم بریزه. 


الان این چهارسال من نمدونم واقعاً رشد کردم یا عقب‌گرد اصلاً. نمی‌شه سرتو بکنی توی کتاب‌ها و بگی زندگی اینه، من خودمو می‌سازم. نه، داری خودتو گول می‌زنی. اگه این کارو نکرده بودم شک داشتم، ولی چون چهارسال کردم می‌فهمم. زندگی توی کتابا نیست. آره با کتابا رشد می‌کنی، ولی زندگیِ واقعی اون بیرونه. مستقل شدن، تجربه کردن، به چالش کشیده شدن، احساس رقابت، احساس تعلق... اینا چیزهاییه که من نداشتم. من در سطح زندگی کردم و با منای دبیرستان خیلی فرقی نکردم. یا کردم؟ 


نکته اینه که دوروبری‌هام منو یه آدم قوی و جنگنده می‌دونستن، منو نشون می‌دادن که فلانی برا خواسته‌هاش جنگیده. ولی نمدونن آدم تا یه جایی می‌جنگه. از یه جایی به بعد وقتی می‌بینی تو داری خودتو جر می‌دی برا کوچیک‌ترین خواسته‌ها و حقوقت، می‌گی به جهنم! باشه! من می‌شم اونی که قرار نیست هیچ کاری کنه، هیچی بشه. شما اگه یه عمر به یه نفر بگی بی‌عرضه بی‌عرضه، اون آدم هرکارم کنه به چشم شما بی‌عرضه‌ست. بعد دیگه واقعاً هم بی‌عرضه می‌شه. واقعاً می‌شه تمام اون چیزهایی که بقیه می‌گن، چون می‌بینه فرقی نداره چقد تلاش کرده. آخر آدمایی که براش مهم بودن، خردش کردن. گفتن نه، اینا کافی نیست. اشتباه کردی. این چیزی که ما می‌گیم درسته. 


و تو می‌مونی با احساس حماقت، احساس درهم‌شکستگی، احساس اینکه عزت نفست از بین رفته... و دیگه به هر چیزی تن می‌دی. اگه کسی بهت توهین کنه واکنشی نشون نمی‌دی. اگه کسی بات رفتاری به دور از شأنت انجام بده نمتونی مقابله کنی. من اون صحنۀ تجاوزِ هانا بیکر رو کاملاً درک می‌کنم. چقد سریالو خوب ساختن با وجود همچین کتاب حال‌به‌هم‌زنی. من می‌فهمم چرا آدما جایی که باید از خودشون دفاع کنن نمی‌کنن. چون ارزشت از بین رفته. چون کسایی که باید بهت احساس ارزشمندی می‌دادن ندادن. مهم نیست چقد روی خودت کار کردی تا بتونی این خلأ رو پُر کنی. یه جا خراب می‌شه روی سرت، و این چهارسال نتیجۀ این خرابی بود. از کسی هم گله ندارم، مقصر اصلی خودمم. من که تحمل کردم و گذاشتم چهارسال زجر بکشم و حالا با بدنی موندم که هر روز یه مرگش می‌شه و حتی رغبت نمی‌کنم برم دکتر. به یه جور خودنابودگریِ پذیرفته‌شده رسیدم.


یکی از چیزهایی که من بابتش دردم می‌گیره اینه که من با یه تعداد خیلی خیلی محدودی در ارتباطم. بعد اگه همون آدمام منو نفهمن دلم می‌خواد برن بمیرن. دلم می‌خواد خودمم برم بمیرم. چه فایده داره خب. مثلاً یه چیزی که هنوز روی مخ منه، اینه که بعضیا نمی‌فهمن تو می‌تونی چندتا چیزو دوست داشته باشی و همه‌شونم برات مهم باشه. بابا این به‌نظر من خیلی طبیعیه، براش کلی هم مصداق دارم. تو می‌تونی مکانیک بخونی و عاشق ادبیات باشی. می‌تونی روانشناسی بخونی و شیفتۀ هوش مصنوعی باشی. می‌تونی سخت‌افزار بخونی و خودتو غرقِ جامعه‌شناسی کنی. من این آدما رو دیدم، دیدم که موفق هم هستن و یه علاقۀ سطحی و تفننی نیست براشون. ولی بعضی آدما فکر می‌کنن تو یه چیزو فقط دوست داری، بقیه چیزا هوسه. 


من دیگه به درجه‌ای رسیدم که تا جای ممکن دربارۀ هیچ چیزم با هیچ خری بحث نمی‌کنم. اوهوم. باشه. سکوت. و نقشه می‌کشم ازین آدما فرار کنم. به‌قدر کافی احمق دیدم. ارتباط با احمقا باعث می‌شه خودتم احمق بشی. که شور و شوقت از بین بره. مدتی که می‌تونستی رشد کنی، حرکت کنی، هی رفتی عقب. هی پست زدن. هی تنها شدی و بهت این حسو دادن که غیرعادی هستی. که کوفتی. که دردی. تو باید خودتو با بقیه وفق بدی.


من هیچ‌وقت نمتونم ازین چهارسال دربیام. خیلی تلاش کردم. همین آخراش هم داره اذیتم می‌کنه. فکر پایان‌نامه اذیتم می‌کنه، با همۀ هیجانی که براش داشتم و دارم. من خشکونده شدم. گاهی فکر می‌کنم به من زندگی نیومده. مال همون آدمای خیلی باهوش و خیلی بااستعداد، یا احمق‌های سطحی و خوش‌بینه. طبقۀ متوسط همه‌جا زجر می‌کشن. 

۹۸/۰۴/۰۳
Lullaby