سخن مستانه میگویم، ولی هشیار میگردم
دارم تمام تلاشم را در راستای نابودی خودم به کار میگیرم اما بهطرزی خوشایند و با خیالی آسوده از آن استقبال میکنم. این دیگر در ستایش بطالت نیست، سبک زندگیِ بطالتآمیز است. البته که از بیرون ملت آدمی را میبینند که هم دارد درسش را خوب میخواند، هم نیمچه کاری میکند، هم مینویسد و سر سوزن ذوقی دارد، هم رابطهاش را مدیریت میکند و هم برای آیندهاش برنامه دارد و چهمیدانم، هرچه ملاک و معیارِ هر خری هست. ولی واقعیت این چنین نیست، از طرفی حوصلۀ بحث سر اینها را هم ندارم. که چقدر خواستم و نشد، پس سعی کردم نخواهم و کمتر بخواهم و کوچکتر بخواهم و این چیزها. چیزهایی که در حال حاضر میخواهم درعین کم بودنِ چشمگیرشان، همچنان بسیار زیادند و دستنیافتنی. بگذریم، زیاد دربارۀ این مسائل حرف زدهام.
دوست دارم اینجا زیاد بنویسم، بارها شده بین خواندن یا کارهای روزانه چیزی توی سرم بیفتد و مرا سوق دهد اینجا بنویسم، ولی وقتی میآیم میلی برای نوشتن ندارم و همهاش میپرد. صادقانه بگویم، صادقانه، اینجا خیلی برایم محرمانه است. و چون محرمانه است، دوست دارم از هرچه میخواهم بنویسم و خدایا، به من چه یکی دیگر یک جای دنیا فکر میکند من الان خیلی حالم خوب است و همهچیز دارم. انگار آدم توی کف خون هم بغلتد همیشه هستند آدمهایی که نشانش دهند و بگویند وای! این عجب زندگیای دارد!
بابا گه توی این وضعیت. نزدیکترین آدمهایم میدانند من چقدر توی خودم هستم و آرامم. شاید هم بیاعتنایم، نمیدانم. سرشار از نکبتم، افسردهام، ناامیدم، و چهارصباحی که حالم خوب است به زورِ خواهربزرگترم، داییام، خیام و نوشتن و ذوقهای آنی است. من با لحظهها دارم سر میکنم. با هر لحظه. هرچقدر هم برای آیندهام برگهبرگه برنامه بریزم، کاری را میکنم که آن لحظه دلم میخواهد. متأسفانه یا خوشبختانه از ویژگیهای بارزم است. وقتی دلم میخواهد بمیرم و نباشم و نبینم و همهچیز را نابود کنم، گسستهتر از آنیام که بتوانم بنویسم و کسی ببیند چقدر داغونم. (بله داغون درست است.) چون اصولاً نابودی یک تصویر که ندارد. سازندگی است که همیشه زیبا و پرشکوه است و نظم دارد. نابودی بینظم و ترتیب و درهمشکسته و ویران است، بنابراین نهایت بتوانی از نزدیکیاش بنویسی. نه خودش.
من مینویسم اینجا، برای خودم مینویسم. هرچه دلم بخواهد میگویم. نمیدانم چه کسی چه فکری میکند و از بیرون چه میشوم. اینها همهاش حرف است، برای همین یک وقتهایی ترجیح میدهی سکوت کنی. چیزی نگویی. میآیم اینجا بنویسم و کلی احساسات و فکرهای مختلف توی سرم میآیند که نمیگذارند درست بنویسم. من، من، من، من، هرکار کنم و هرجا بروم و با هرکس باشم و هرچه شوم، تهش بخشی از من سخت آسیب دیده است. بخش کوچکی هم نیست، بخش بزرگی از منای الان است که هم مغرورم میکند هم مغمومم. اما هرچه است، منم. من دارم با بخش آسیبدیدهام مینویسم، بعضاً از بخش آسیبدیدهام مینویسم و تلاشی برای پنهان کردنش ندارم. اگر ناراحتم ناراحتم، اگر خوشحالم خوشحالم. خیلی تلاش کردهام درستش کنم، تا حدی هم درست شده. اما مشخصاً مثل روز اولش نمیشود.
این را همه میفهمند، ولی بدبختی این است که الان همین پاراگراف بالا را چهار نفر بخوانند، چهار برداشت متفاوت خواهند داشت و هیچکس نمیفهمد از چه حرف میزنم، چون نمیخواهم کسی هم بفهمد. چون چیزی نیست که بتوانی تصویرش کنی. آسیب فیزیکی را میتوانی نشان دهی، میتوانم رد سوختگیِ کتری روی انگشت شست دست راستم در یازده سالگیام را نشان دهم، اما آسیب روحی روانی که نمیشود. نمیشود دست بگذارم روی قلبم و بگویم اینجا، زخم خورده، ویران شده، زمان برده دوباره ساخته و چیزی دیگر شده. هرکس که باشد سری تکان میدهد به علامت فهمیدن، ولی دارد به بطن راست یا چپم فکر میکند یا دریچۀ کوفت و چهمیدانم. یعنی هرچه هم در وصفش بگویی بیفایده است. پس حق دارم سختم بیاید بنویسم و به هیچجایم نگیرم بقیه چه فکری میکنند.
خیلی سعی کردهام به هیچکس و هیچچیز اشاره نکنم. درعوض به چیزهایی دلگرمکننده اشاره کردهام، راستش خودم برمیگردم میخوانم حس خوبی میگیرم و واقعاً کارکردِ وبلاگ نوشتن برایم همین است. در وضعیتی زندگی میکنم که نیاز دارم مدام به خودم یادآوری کنم چه چیزهای خوبی این وسط هست. نمیتوانم انکار کنم که چقدر خیام در این میان نقش دارد. که من با همۀ تصوراتم از رابطه، از هشت ماه پیش به این طرف کاملاً تصوراتی دیگر پیدا کردهام. بهقول مزلو رابطۀ خوب خودش درمان است.
اینها را هم نمیتوانی درست نشان دهی. میتوانم بگویم چقدر پس از یک هفته ندیدنش وقتی فقط یک بار توی عمرم رفتهام راهآهن و اصلاً مسیرش را بلد نیستم، از گلفروشی نزدیک خانههامان گل خریدم و گفتم آقاهه روبان آبی بزند همرنگِ شالم و سوار اتوبوس شدم و رفتم راهآهن و نیم ساعت با شوقی رؤیاگونه نشستم به انتظار، بعد که آمد بلند شدم رفتم بهسمتش و با چشمهای قهوهایِ گیرایش میان جمعیت دنبالم میگشت و مرا که دید، دستهایش را از هم باز کرد و تا بیرونش آویخته بههم راه رفتیم و حرف زد. این فقط یک تصویر است که دلم میخواهد یک شیشه بردارم و فریزش کنم و وقتی افکار مسخره میزند به سرم، بازش کنم و توی صورتم بپاشانم و مثل فیلم جلوی چشمهایم تکرار شود. اما حتی همین هم قدر خودِ موقعیتش به آدم حس نمیدهد، به همان اندازه سروتونین و اندورفین و اکسیتوسین و هر کوفتی که در سطح نورونهایم جریان مییابد تولید نمیکند. فقط اثرش را بازتاب میکند. فقط پیوندهای نورونی را تقویت میکند. فقط دلت را قوی میکند، و بااینحال چیز کمی هم نیست. آنقدر هست که ادامه دهی.