قصد کردم که بنویسم
نمیدانم این دفعۀ چندم است که قصد کردم بنویسم و آخرش پاک میکنم از حجمِ پراکندهگوییِ ناشی از حرف نزدنِ این مدت و لزومِ نوشتنِ تکتک مسائلی که این مدت داشتم، یا نه. خواستم بگویم که تابستان را اصلاً دوست ندارم، کمتر تابستانی در بیست و دو سال زندگیام بوده که حس کنم با فصلهای دیگر فرق دارد. اینکه تابستان را آنطور که میخواستم نگذراندم هم مزیت بر علت است. اینکه چقدر اعصابم خرد شد و ملول بودم هم خودش کافیست برای اینکه اعتراف کنم اگر کانیا نبود، اگر خیام نبود، اگر مهسا نبود، بلایی سر خودم میآوردم چون زندگیام بالکل خالی و عاریست از هر معنایی که همیشه بهزور در هر شرایطی به آن چپاندهام و سعی کردم به خودم بقبولانم که ارزش زیستن و ماندن دارد، نه از سر بیارادگی تن دادن.
قصد کردم که بنویسم تابستانم اصلاً معنای تابستان نداشت. شاید پرکارترین تابستان زندگیام بود و حتی سه روزی که قرار است تا آخر شهریور برویم مسافرت هم مسافرتِ کامل نیست. احتمالاً لپتاپم را میبرم و ویرایش میکنم؛ چون تمام نمیشود. پایاننامه بسیار مستحلککننده بود، اگر بگویم یک ماه و نیمم صرف پایاننامه شد و تقریباً کاری بهجز آن نمیکردم اغراق نکردم. نه اینکه کتابی نخوانم، فیلمی نبینم، در جمعی نباشم و چیزی ننویسم، ولی صادقانه هیچکدام به کیفیتی که خواستم نشد. آنقدر تمام مدت فکر پایاننامه با من بود. نمیتوانستم از کتاب خواندن و فیلم دیدن و معاشرت و هرچه لذت ببرم. پس ذهنم این بود که زود تمامش کن برو سراغ پایاننامه. یک وقتهایی باز معدهدرد میگرفتم از دست صداهای توی سرم که نمیگذاشتند استراحت کنم. انگار بدنم عادت کرده به اینکه زیادی ازش کار بکشم و مغزم نمیفهمد حدوحدودش چیست.
و بدم میآید چیزی اینطور زندگیام را کنترل کند. اینطور امور عادیام را تحت الشعاع قرار دهد. دو هفتۀ آخر روزی هشت ساعت تا حتی ده ساعت مینشستم پای پایاننامه که تهش استاد یک کلمه جواب ایمیلهایم را ندهد و سه هفته پا در هوا نگهم دارد، بعد هم بگوید ایمیلی نگرفتهام. خدایا کجا زندگی میکنم؟ آدم را چه فرض میکنی؟ من فرق ایمیل فرستادهشده با نشده را نمیفهمم یعنی؟ آن هم سه بار؟ پاره شدم و تو میخواهی یک نگاه بیندازی. آنقدر خر بودم که همهاش را خودم انجام دادم، خیام میگفت مهم که نیست بده بیرون انجام دهند بنشین زبان بخوان. راست میگفت ولی منِ احمق فکر میکردم این هم همانقدر مهم است و اصرار داشتم خودم انجامش دهم. آخر از بس بالا و پایینش کردم گهگیجه گرفتم و دادم جغد شب طبق فرمتِ دانشگاه صفحهآراییاش را درست کند. حالم بههم میخورد از تمام وقت و انرژی و تلاش و حتی ذوقی که برای این کار داشتم و دیدم مثل خیلی چیزهای دیگرم بیارزش است.
چطور یک نفر به این فکر نمیکند که شاید طرف کارهای مهم دیگری هم دارد؟ فیالمثل برای من نوشتن داستانهایم مهمتر بود تا پایاننامه. پایاننامه صرفاً ادعاییست بر اینکه فهمیدم، فهمیدم چهار سال لیسانس روانشناسی یعنی چه. بفرمایید. من نیامدم که اینجا فریز شوم. که بخواهم با رشتهام قُمپوز در کنم و دلم خوش باشد و چه میدانم، هرچه. متأسفانه آدمی هستم با خواستههای زیاد از زندگی، که راستش زیاد هم نیست درمقایسه با خیلیها، ولی مهم این است که در حد و اندازۀ خودم است. نه که دمِ مسافرت رفتن و یک دم آسایش باز همۀ فکرم این باشد که استاد بالاخره تا آخر شهریور ببیند و نمرهام را بدهد و وقتی سرِ هشت واحد مرا یک ترم کشاندند دانشگاه، لابد برایشان مطرح نیست یک ترم دیگر هم باشم. تمام فکرم این مدت این بود که تمام میشود و راحت میشوم. انصافاً فکر نمیکردم وقتی تحویلش میدهم نیز باید نگران باشم.
طوری خستهام که نمیدانم چطور خستگی در کنم، طوری خستهام که نمیدانم چقدر خستهام و یاد این حرف آرسنیک میافتم که میگفت دلم میخواهد مثل یک ستارهدریایی دراز بکشم و هیچ کاری نکنم ولی در جریان باشم. ولی حس کنم یک مایع نرم و امن در برم گرفته و لازم نیست برایش دست و پا بزنم. آنقدر بدنم خشک شده که احساس میکنم جای مفصل لای استخوانهایم کاه است و ممکن است یک وقت بشکنم. باید بروم شنا. شنا نمیگذاشت اینقدر خشک شوم. تا الان هم که دوام آوردم چون مدیتیشن میکنم. خودم هم باورم نمیشود به چنین چیزی روی بیاورم، نه که چیز بدی باشد. ولی خیلی به اثربخشیاش اعتقاد نداشتم، حداقل نه روی خودم. فعلاً هم نتایج حیرتانگیزی نداشته، دو هفته است که انجام میدهم. صرفاً کمک میکند ذهنم برای پنج دقیقه خالی شود و به همان ستارهدریایی نزدیک شوم. آرام شوم. تا طوفان دیگری بیاید.
+ بتی خیلی نازنین است، حتی وقتی خیلی روی اعصاب آدم میرود و یکبند ناله میکند. آنقدر زرنگ است که وقتی چیزی روی گاز است، سمتش نرود و آنقدر خنگ است که نمیفهمد وقتی روی شانۀ آدم میآید لازم نیست مثل وقتهای دیگر جیغ بزند. نتیجه این میشود که گوشت درد میگیرد ولی دلت نمیاید چیزی هم بهش بگویی.
+ پاییز نزدیک است و من پاییزها حالم خیلی خوب میشود. منتظر پاییزم. چطور میگویند غمانگیز است؟ هیچ فصلی غمانگیزتر از تابستان نیست.
+ ویرایش بیست و پنجم: یزد. دیشب همهش داشتم به یزد فکر میکردم. به اینکه اون موقع حرف مشاور رو گوش ندادم که بزن از خانواده دور شو. من پایینتر زدم چون مشهد رو با امکاناتتر میدیدم و حس میکردم اینجا بمونم بیشتر میتونم بنویسم. الان فکر میکنم ارزشش رو داشت؟ همون سال اول رفتیم یه سفر یزد و دیدم خدایا، این شهر چقدر خواستنیه. دیشب نمدونم از کجا به مغزم رسید یزد میخوام، اونم نه با خانواده. با اینکه چهار سال پیش بد نبود، ولی یزد میخوام با خیام چون اونم خیلی یزد رو دوست داره. دوازده بود که رفتم توی تخت و اینقدر این فکر قوی بود که گوشیمو برداشتم رفتم اینستاگرام اون رفیقم که تازگی رفته بود یزد و خاطراتش رو استوری کرده بود. رفتم نگاشون کردم تا ساعت یک، و دیدم چقد من تعلق ندارم به هیچ جا. دقیقاً جاییام که هیچ صنمی باش ندارم، هیچ تعلقی بش ندارم و اینو دارم الان میفهمم. به کانیا داشتم دیشب میگفتم دور از خونه بودن چیزی بود که نیاز داشتم، ولی من جرئتشو نکردم. جرئت نکردم رشت یا مازندران یا یزد رو بالاتر بزنم. که بعد یکی از نزدیکان موقع سفر شمالِ پارسال برگرده بم بگه: «خب، ینی خیلی هم نخواستیش. آدم وقتی چیزی رو بخواد تمام تلاشش رو میکنه که به دستش بیاره.» هاه. بدبختی اینه که تو نمتونی به فامیل و خانوادهت بگی چقد وضعیتمون شخمی بود و من نیاز داشتم ازتون دور شم، ولی این کارو نکردم چون حس کردم اگه دور شم همهش دارین فکر میکنین من چی کار میکنم و نگرانیاتون رو بیشتر میکنم. یه صدایی توی سرم سالهاست بم میگه اینقد خودخواه نباش، و تف بهت، من دقیقاً هرکار کردم برا اینکه بقیه رو راضی کنم و تهش هیشکی راضی نبود. حتی خودم. پس خفه شو.