لحظه
راستش اینو چندروزی بود که میخواستم بنویسم. توی سرم بود این صحنهای که میخوام برات تعریف کنم. ولی نمینوشتم. نمدونم چرا، به نظرم میاومد مث اون حرفاییان که همیشه میزنم و یه صدایی تو سرم میگه" خب که چی؟" نه اینکه خیلی بیعاطفه باشم- نیستم خب. وگرنه اصلاً همچین چیزی توی سرم نمیاومد. ولی.. آدم یه خاطرهای رو دوره میکنه و حس باهاش میگیره و بعد، میندازش دور. تا دفعه دیگهای که باز یادش بیاد. ممکنه با اون خاطره بازم قهقهه بزنی و همه برگردن نگاهت کنن یا ممکنه زار زار گریه کنی. ولی میخوام بگم یه لحظهست. واسه یه لحظه که گفتن نداره. بعد دیدم خب... همه خاطرات آدم همین لحظه لحظههاست. چطور میتونم نگم.
اما فکر میکنم الآن موقعیت خوبی نیست که بگم. ازتم انتظار واکنشی ندارم حتی. ینی اینکه بگم میخوام با این حرفا خوب شی... خوبت نمیکنه. :)) چون الآن داری با هزار و یک گرفتاریت جوش میزنی و سرت پُرِ دغدغهست و حسابی داغ کردی. ولی میخوام اون یه لحظهای باشم که آرومت میکنه. وگرنه من که بیشتر عصبانی میکنم و تحریککنندهم تا اینکه آروم کنم.
الآن نمیدونم دقیقاً ازینجا به بعدو چطوری بگم... داشتم فکر میکردم به اون روزی که توی زیرگذر مترو منتظرم مونده بودی. من یه ایستگاه قبلترش بودم و زنگ زدم بت بگم اینجایی یا بعدی که وقتی فهمیدی قبلیام، خواستی بیای اینجا. ولی گفتم سر جات بمون که من دارم میآم. بعد تو نیای قبلی و من بیام بعدی و هیچوقت به هم نرسیم. :)) خلاصه من قلبم داشت میزد و فکر میکردم وقتی بات روبهرو شم، چطوری... باشم. خیلی مسخرهم میدونم. :همر: نه اینکه بخوام تظاهر کنم. ولی منظورم اینه که... تو یه روز سخت و سرشلوغی داشتی و خسته شده بودی و خیال میکردم دیدنِ من حالتو خوب میکنه و نیاز داری با یه دوست وقت بگذرونی و شارژ شی واسه کارات. تصور زیادی از خودم نداشتم. ولی تو اون فاصلهای که داری ازین ایستگاه میری تا بعدی مگر چقدر فرصت داری..؟
خلاصه رسیدم و تو بحبحههی... انتظار داری بگم جمعیت؟ نه جمعیتی نبود. منظورم صدای قلبم بود. تو این بحبحهه داشتم دنبالت میگشتم که دیدم سرت توی گوشیته و تکیه دادی به دیوار. یکم اونجوری نگاهت کردم، گفتم برم جلو... نرم؟ اصلاً برگردم پشت دیوار قایم شم تا زنگ بزنی بعد صدامو ازون نزدیکیا بشنوی و منو ببینی و خیلی فیلمسینماییطور دیدارمونو پیش ببریم یا برم جلو و خیلی ساده بگم سلام. یا نگم سلام؟ یا اصلاً یه بهونهای جور کنم برم یه جای دیگه؟ به خدا نمیدونستم اون لحظه چرا یهو به سرم زده بود در برم. کجا برم؟ که چی آخه؟ گفتم مگه قراره با کی روبهرو بشی، این اداها چیه... برا اینکه ترس خودمو خفه کنم و اعتماد به نفسمو برگردونم، آروم نزدیکت شدم و پخ کردم. فکر نکردم بعداً با خودت میگی چه خل و چله زیر مترو آدمو پخ میکنه اونم وقتی اینقد له و لورده و خستهست. میدونی فقط میخواستم... نبینی اونطور معذب و خجالتی سلام میکنم. میخواستم از همون اولین لحظهمون پرت کنم حواستو.
منتها، میدونی که اینطوری نشد. نشستیم تو پارک و عکسهاتو نشون دادی و خاطراتتو دوره کردی و فهمیدم لحظه لحظهها برای تو دور نمیافتن. رفتیم آش و پیراشکی خوردیم و یه بند حرف زدیم و بعدم رفتیم قهوه خوردیم و همهش... منو... نگاه... کردی. هی میگفتم منو نگاه نمیکنه، هی میگفتم پس داره چیو نگاه میکنه؟! به چی فکر میکنه. اینکه اون رژِ دیروز رو نزدم چون خیلی... قرمز بود؟ اینکه دارم از خجالت ذوب میشم و اهمیتی نمیده؟( آخه چطور میتونه همچین آدمی اهمیت نده) اینکه از نگاهش فرار میکنم و به قاشق قهوهم ور میرم و چشاش میآد رو انگشتام؟ خب نگاه میکنه دیگه همه نگاه میکنن! ولی خب... من باز اون آدم معذب و خجالتی بودم که نتونسته بود حواستو پرت کنه؛ چون حواس خودش پرت شده بود. بعد خداحافظینکرده سوار اتوبوس شدم و نشستم رو صندلی و با خودم فکر کردم، تموم شد؟ ینی... همین...؟
اون لحظه برای من تموم نشد. وگرنه این پستو نمینوشتم. حالا میتونی بازم عصبانی باشی.