مسمومیت
احساس میکنم یه جور شوخیه. برخورد اولیهم این بود که وای، من اینو یه جا ثبت میکنم. اگه بتونم توی یه داستانی. اما الان با هیچ کلمهای نمیتونم توصیفش کنم. بهطرز عجیبی وقتی اصلاً انتظار نداری چیزایی پیش میاد که اصلاً انتظار نداری. بازم تأییدکنندۀ همون قانونیه که نباید منتظر چیزی باشی. و من درحالیکه دارم سعی میکنم یه تکونی به خودم بدم، بگم بسه اینقد تلخ نباش، هنوز در نخوۀ بازخورد به این اتفاقات، مسمومکنندهم. نمتونم درست تشکر کنم، یا حسمو برسونم. انگار از هر کلمهای که به کار میبرم زهر میچکه و لابهلای حرفامه که باید طرف بفهمه مثلاً دارم ازش تشکر میکنم و خوشحالم کرده. اونم وقتی خودمو در حدی نمیبینم که محبتش رو جبران کنم. پس تشکر میکنم، ولی تشکری تلخ و دیریاب؛ چون برا خودمم قضیه شوکهکنندهست. و شیرینه، آره،
ولی همهش از خودم میپرسم چرا این آدم؟ چرا... آخ. من پریروز خشم رو توی گلوم احساس میکردم از اینکه الکی دارم با چیز اشتباهی قضاوت میشم. من از توضیح دادن متنفرم. از توضیح دادنِ خودم بیشتر متنفرم. بعد، من وقتی خشم داشت گلومو میبست سعی میکردم برا یه نفر توضیح بدم، خودمو، و درنهایت با عصبانیتِ خندانم از ماشینش پیاده شدم و رفتم خونه و گفتم آه که چقد عجیبه این آدم نفهمه من چی میگم! آخه چرا؟ چطور؟
بعد، فرداش به کسی بربخورم که حتی نمیشناسمش. ولی اون آدم بهتر بفهمه دردم چیه و بخواد آرومم کنه و نذاره کار احمقانهای کنم، و من حتی نتونم درست ازش تشکر کنم. چندبار جوابمو بخونم که چطور متوجه نشد دارم... سعی میکنم... ازش تشکر کنم؟ که بگم این کارت خیلی... خیلی به دور از آدمایی بود که خودمو میکُشم منو بفهمن، و نمیفهمن؟ و تو فهمیدی و به دادم رسیدی، اما من حتی نتونستم ازت درست تشکر کنم؛ چون تلخیِ این روزام کلمههامو مسموم کرده بود.
بین خوشی و ناخوشی چیزی نگذشت که با جواب دیگهای هم برخورد کردم و حس کردم وای خدا، اگه این یه فیلمه یا داستانیه هیچوقت نگو کات. هیچوقت تمومش نکن. من دردمندتر از اینم که بینیاز ازین چیزا باشم. چی دارم میگم؟ خودم میفهمم چی میگم، ولی اینقد در خودم فرو رفتهم که فکر کنم باید جملههامو سادهتر کنم. شایدم از عمد سادهتر نمیکنم و در خودم بیشتر فرو میرم تا کسی نفهمه چی میگم. بعد ناراحت شم که کسی متوجه نمیشه، و این سیکل معیوب هی برام تکرار شه؛ چون درماندگی بهم احساس امنیت میده.
اوه الان یادم افتاد میم چندین بار بم پیام داده که بام حرف بزنه، و من بعد از مدتها که بالاخره سعی کردم باش ارتباط برقرار کنم، دارم یه سره ناله میکنم. اونم هیچی نمیگه. همدردی میکنه یا از خودش میگه. چرا آدمایی که اینقد ازم دورن منو بهتر میفهمن. من تا حالا میم رو اصلاً ندیدم! حتی دوستیمون یک سال هم نشده. زیاد هم چت نکردیم. بعد چطور اینقد میفهمه من چی میگم. اصن اینقد که شبیهِ منه گاهی حس میکنم دروغ میگه، ولی نمیگه. من میفهمم. بنا به دلایلی توضیحناپذیر. که من هربار با میم حرف میزنم میبینم دارم از عمیقترین دردهام میگم و چتهام وحشتناکن. ینی بعد که میخونم میبینم وای چقد وحشتناک حرف زدم. نه واقعاً درین حد نبود وضعم. برا خودمم باورکردنی نیست. ولی میم باور میکنه. میم میفهمه. اونه که میاد سراغِ من، درحالیکه من بهش بیشتر نیاز دارم. اونه که بیشتر حرف میزنه، ولی منم که بدتر حرف میزنم.