مشکی رنگ عشقه
میخواستم بنویسم و قبلش سر زدم به وبلاگ بقیه. محمد پست زده بود و دیدم چقد پستش رو میفهمم. این حجم تلخ مشکی رو میفهمم کنار قشنگیا. یاد اون داستان آرسنیک میافتم؛ حقیقت سیاهی، سیاهی حقیقت. اومده بودم ازین چیزا بگم که پست محمد رو خوندم دیدم من دیگه حرفی ندارم. همین چیزا.
پس میرم سراغ گفتن یه چیزای دیگه. دندونعقلمو جراحی کردم. این بار از دفعه پیش بهترم، از هر لحاظ. سختهاش رو انجام دادم. دو تا دیگه مونده. اون پستِ تابستون کوتاهمو آوردم ببینم چی کار کردم این مدت. صبح داشتم تقویم و برنامههامو سامون میدادم. این مدت با سمانه چرنوبیل رو دیدم. خوب بود و بد. خیلی درگیرم کرد. دلم میخواد یه بار دیگه هم ببینمش. فصل جدید بلک میرر رو هم دیدم و اصلاً باورم نشد اینقد... بد بود. چطور اینو دادن بیرون؟ چی با خودشون فکر کردن؟ اینقدر سطحی و ضعیف و کلیشه و پیشبینیپذیر بود که دلم میخواد این سه قسمت رو حساب نکنم. کلاً هم خیلی سریال فاخری نیست اونقدری که سروصدا کردن بهنظرم، ولی نقد و نگاهش رو دوست داشتم توی فصلهای قبل. اینجام نقدش رو داشت ولی خیلی سطحی و دمدستی و پیشپاافتاده بود هر سه قسمت. انگار دادن یه گروه جدید کارو. یه عده که قسمتهای قبل رو ندیده بودن اصن.
ولی فصل دوی دروغهای کوچک بزرگ خوب بود. کتابشم باید بخونم. از فیلم و سریال نخوام بگم، به ویرایشهام رسیدم. دو تا رو تحویل دادم. یکی هم دارم الان. پایاننامه هم یهکم پیش رفتم که الان بهانۀ نقاهت رو اوردم. نه که چلاقم خیلی، فلج شدم مثلاً. (به خودش چشمغره میرود) ولی میتونم تا آخر مرداد تموم کنم. ورزش نکردم و نمیکنم، الان دیگه نمیتونمم بکنم فعلاً. زبان خیلی مونده برسم به حدی که میخوام و هنوز "خوندن" حسابش نمیکنم. کتابامم میخونم. اجتماعی نشدم. امروز قراره با سمیه بریم سینما ولی. از هیچی که بهتره.
و از همه مهمتر، نوشتن.
خب چیزی ننوشتم ولی خدایی مینویسم. یه سری ایدههامو اولویتبندی و مرتب کردم. چندتا طرح باید بنویسم. میآم میگم. برنامه سفت میبندم بنویسم. قول قول. قول قول. قول قول. قول قول. قول قول. قول قول. :((
ازین مهمترتر اینکه همچنان خوشحالم. یوهووووو. یه ماه دیگه فارغالتحصیل میشمممم. اون وقت دیگه نمتونم دانشگاهو بهونه کنم. چیزای دیگه رو بهونه میکنم. :))