منم بازی
یادمه پیشدبستانی که بودم یه دوستی پیدا کردم(از اونجایی که من با همه دوست میشدم، بیاغراق با همه) اسمش النا بود. بعد اگه کسی میگفت الینا، میگفت من الینا نیستم! النام! اون موقع سواد یاد نداشتم که بفهمم این یه پیشتفاهمه که باهم داریم، همونطور که منم هنوز که هنوزه باید سر ملت داد بزنم مونا بدون واو! میدونم جفتش درسته، ولی من واو ندارم. قانع شید. بحث نکنید. وقتی سر مسائل کوچیک بحث میکنید همینه که سر مسائل مهم عقلتون کار نمیکنه. حالا این جریان النا رو گفتم که بگم، من و النا فقط یه سال باهم دوست بودیم. مثل همۀ دوستهای اون سالم. بعد من دیگه حتی یادش نکردم صادقانه، تا سال دوم سوم راهنماییم که خاطرات خونآشام ترجمه شد. اون اینطوری بود که توی کتاب نوشته بودن النا، درحالیکه الینا بود. وقتی سریالش ساخته و پخش شد، فکر کنم درستش کردن. کردنش الینا.
خب من یه چیز خیلی حاشیهای رو نوشتم که خودمم نمدونم چرا نوشتمش، چون شروع کردنِ این پست برام سخت بود و الان فکر میکنم با گفتن این چیز حاشیهای و بدون نتیجه آماده شدم، حداقل میتونم وانمود کنم آمادهم. من، بسیار در دوران بدی به سر میبرم. جدی میگم. در همین یک هفته اقلاً هفت بار به خودکشی فکر کردم. واقعیت اینه که دیگه حتی افسرده هم نیستم. بسیار هم خوشحالم. فقط دیگه ناراحتی جواب نمیده. اینو مدتهاست که فهمیدم.
گفتنش سخته ولی... تمام چیزهایی که میخواستم بشه، نشد. در کمال تعجب، حتی یه دونهش. نمدونم این چه معنیای داره و اونقدم اعتمادبهنفس ندارم که بتونم بگم بالاخره من تلاشمو کردم، از ما هَمیه. نه، فکر میکنم تلاشمو نکردم. یه کاری بوده که کردم. همیشه تهش به این میرسم که حتی اگه برام اتفاق خوبی هم میافته، حس میکنم تلاشی نکردم. یه کاری بوده که کردم و هرکسی هم میتونسته انجام بده، تازه بهترشم انجام بده. من تا حد زیادی تباهیِ درونیِ خودمو توی اون کار میریزم، ناخودآگاه، بعد تحویلش میدم. اینه که مطمئنم کاری نیست که درست انجام شده باشه.
حالا نه تنها هیچکدوم ار چیزهایی که میخواستم نشد، بلکه توی این یک هفته سه بار دلم شکست. دل شکستن که ماشالا ماشالا به یه حادثۀ طبیعی در زندگی تبدیل شده. بنابراین از دل شکستنی حرف میزنم که شب سخت خوابت ببره و هی گریه کنی. من یکشنبه و دوشنبه خیلی بد خوابیدم و خیلی گریه کردم. خیلی بد بود. اینقد بد که هیچ کاری نمتونستم بکنم. بعله ظاهراً با مهسا رفتم بیرون و خیلی خوشال بودم. درواقع مهسا هم نمدونست چقد نجاتم داده؛ چون خودش بم گفت بیا بریم بیرون و من اصن در وضعیتی نبودم به لحاظ روحی، که بخوام با کسی برم بیرون. ولی ورق برگشت. و بعله، توی یه روز صد و پنجاه صفحه مادام بواری خوندم و لوسیفر دیدم و همونطور که گفتم، ظاهراً خیلی هم خوب بودم. از درون توخ توخ شده بودم.
و دیشب. دیشب چقد گند بود. یکی از بدترین شبهای زندگیم. مسئله فقط این نیست که شیردل رفته. که چقد نگرانشم چون کوچولوئه. اینکه میخوام برگرده هم بهخاطر خودم نیست، بهخاطر اینه که کوچولوئه و چندروزی بهش رسیدگی شده بود و حالش خوب شده بود فقط. مسئله اینه که هیشکی نمیفهمه، اهمیت نمیده که چقد برام مهم بود. قضیه فقط یه گربه نیست. من کلمات زشتی شنیدم. من دلم شکست. من دعوا کردم و بعد توی خودم ریختم و ساکت شدم. چیزی که از بچگیم تا حالا باهاش بزرگ شدم. من بچگیام کاملاً متفاوت با الانم بود. یه شخصیت برونگرا، پرحرف، شلوغ، رهبرمآب و کاریزماتیک حتی. ازین بچههایی که هرجا میرن ملت خوششون میآد. بعد، بزرگ شدم و کتاب خوندم. هرچقد بیشتر کتاب خوندم، بزرگتر شدم و ساکتتر شدم و درونفکنتر. الانا به درجهای رسیدهم که از اتاقمم بیرون نمیآم.
و. تن. هام. با هیچکس هیچ حرفی ندارم بزنم و هیچکس با من هیچ حرفی نداره بزنه. رفیقامو شاید دو سه ماه یک بار ببینم، خیلی تلاش کنم ماهی یه بار. فکر کنم داره یه بلایی سرم میآد. دارم فکر میکنم پیش یه روانکاو برم. از پارسال میخواستم برم. اینجا اونقد امن هست برام که اینا رو بگم و راستش هیچ مسئولیتی هم درقبالش ندارم. دیگه هیچی اونقد برام مهم نیست. یه ماه و نیمه که ننوشتم و نمتونمم بنویسم. چندبار تلاش کردم و نتونستم، اونقدم قوی نیستم که فکر کنم... نمدونم حتی به چی فکر کنم! دیگه فکرم نباس کنم چون تمام فکرهام جواب نداده. خندهداره! هیچکدوم از چیزهایی که میخواستم نشد! ابداً هم چیزهای بزرگی نبودن.
اینکه عنوان پست هست منم بازی، چون حس میکنم از هرچی یه مُثُلی اطرافم دارم. از رفاقت. از نوشتن. از درس خوندن و تحصیل کردن. از کار کردن. از خانواده. از رابطه. از کوفت. از درد. صرفاً هستم که باشم. صرفاً منم بازی.
+ اینو یادم رفت بگم که از اولم بهخاطرش میخواستم پست بزنم. جملاتی که اول به ذهنم رسید و منو سوق داد بیام اینجا بنویسم، این بود که هرچی بیشتر منتظر یه چیزی باشی، بیشتر بهش نمیرسی. باید منتظر هیچی نباشی. هرچی کمتر منتظر باشی، بیشتر بهسمتت میآد. این اتفاق بارها برام افتاده. چیزی که انتظارش رو نداشتم برام پیش اومده. این قانونی که میگن تلاشتو بکن و سپس منتظر باش تلاشت نتیجه بده، مفت نمیارزه. درواقع باید تلاشتو بکنی و بگذری. چه نتیجه به نفعت باشه، چه ضررت. چون بالاخره باید در جریان باشی.