منم و این صنم و عاشقی و باقیِ عمر، تو بمان و دِگران وای به حالِ دگران :))
این روزها هر ننهقمری رو که ببینید، یه کتاب در دستِ چاپ داره. کمِ کمش یه بلاگ داره یا بدتر ازون، یه کانال با یه عالم عضو که همهشون عاشقانِ سینهچاکِ اونن. ازشونم که بپرسی، میگن دهساله نویسندهن و همه کتابهای کتابخونه راهنمایی- دبیرستان- دانشگاهشونو خوندن. کاری به راست و دروغِ حرفاشون ندارم؛ چون صادقترین آدما هم ناخودآگاه دروغ میگن. این جهانبینیِ منفیِ من نیست، اتفاقاً به شدت هم خوشبینم. ولی آدم همینه. این چیزی از واقعیت کم نمیکنه.
بنابراین کاری به راست و دروغ حرفاشون ندارم؛ چون از مدل حرف زدن، طرز فکر کردن، دغدغهها و یه سری منشِ اینجور آدما میتونی راست و دروغشونو بفهمی. همونطور که خیلی از بچههای دانشگاهمون فکر میکنن من خیلی کتاب میخونم، در حالی که من بهشون نگفتم و هر باری که کسی سرِ اینطور بحثها رو باز میکنه، اولش خیره خیره طرفو نگاه میکنم و با تته پته میگم اونقدرا هم کتاب نمیخونم. فروتنبازی هم در نمیآرم، کلی شاهکار تو دنیا هست که من هنوز نخوندم. هنوز کتابهای کتابخونه خودمم نخوندم، چه برسه به جاهای دیگه.
حتی خوشحالم ازینکه خیلی وقتها تو خیلی از موضوعات میگم" نمیدونم" تا بخوام مثل خیلی از کسایی که الکی مثلاً میدونن، دوساعت زر بزنم و سرِ همه رو به درد بیارم. خوشحالم ازینکه آدم کمحرفیام، شنوندهی خوبیام و ترجیح میدم آدم باهوشی نباشم. ترجیح میدم تو دید نباشم و نظر و فکر خودمو تو چشم و گوش بقیه فرو نکنم. در مجموع، خوشحالم ازینکه تلاش میکنم خودمو به کسی تحمیل نکنم و اگه حس کنم اینطوریه، سریع کنار میکشم. فارغ ازینکه طرف هر فکری در موردم میکنه.
برای همینه که من اخیراً سخت تلاش میکنم اسم خودمو نذارم نویسنده. نه اینکه قبلاً میذاشتم. ولی نمیتونم انکار کنم که افتخار میدونستم میخوام نویسندهشم. الآن اینکه ویسپار هی اصرار میکنه یه چیزی چاپ کن و من امتناع میکنم- سوای اینکه اعتقاد دارم واقعاً سواد ندارم، دوست هم ندارم تو همچین محیطی شناخته بشم. هیچی بدتر ازین نیست که وقتی یه نفر تصادفاً میفهمه من مینویسم، بگه" عه! توئم نویسندهای؟!"
ترسناکه وقتی تهمینه میخواد منو به دوستاش معرفی کنه، میگه منا نویسندهس. من خودمو کنترل میکنم خیره خیره نگاهش نکنم و لال میشم و تو فکر فرو میرم که چطوری بهش بگم من نه نویسندهام و نه کسی باید منو به عنوان نویسنده بشناسه و معرفی کنه. این تجربه خیلی پیش اومده. پارسال هم یکی از بچههای دانشگاه- که در زمرهی همین اشخاص قرار میگیره، گفت شنیدم نویسندهای! ما تو کافیشاپ بودیم و یه لحظه به قدری قفل کردم که نمدونستم نوشیدنیمو قورت بدم یا نه. اون روز خیلی روز خوبی بود. ولی اون تیکهش هنوز آزارم میده. هنوزم برام آزارندهن کسایی که اصرار میکنن چیزی ازت بخونن و تو کلهشون نمیره تو اعتماد به نفس داری، فروتنبازی هم در نمیآری، صرفاً چندان غریبهنواز نیستی و احساسِ خفانت نمیکنی.
آم... راستش دلیلی که باعث شد من این پستو بزنم، اینه که تازگی تو یه جمعِ به شدت خالهزنکطوری، سرِ همچین چیزی صدام اوج گرفت و طبق اخلاق بدم- یا شایدم خوبم، سریع صحنه رو ترک کردم. اگه منو خوب بشناسین، میدونین که در حالت عادی صدای آرومی دارم و کلاً آدم آرومیام، از صداهای بلند هم خوشم نمیآد و تقریباً از سر و صدا فرار میکنم. حتی از خیلی بحثها هم فرار میکنم. از خیلی جمعها هم فرار میکنم. چه برسه بحث حالت دعوا و جدل هم داشته باشه، ترجیح میدم من آدمضعیفه و ترسوئه و شکستخوردهش باشم تا اینکه توش شرکت کنم. ولی یه جاهایی به طرز نفرتانگیزی منو تو منگنه قرار میدن که خب... همیشه همهچی بر وفق مراد که نیست. همیشه که آدم آرامشش رو نداره.
اون جمع از معدود موقعیتهای زندگیم بود که به معنای واقعیِ کلمه، کولیبازی درووردم و داد زدم این چیزا رو بخاطر کلاسش میخواین. وگرنه هیچ کوفتی نداره. هر کی هم اینطوریه، هیچ کوفتی نیست. یه مشت دری وریِ دیگه هم گفتم و همونطور که میدونین، صحنه رو ترک کردم. اما نه اینکه خودم فکر کنم این چیزا کلاس داره؛ از نظر من هنرمند بودن مثل مهندس بودن، مثل رفتگر بودن، مثل سبزیفروش بودن، مثل دکتر بودن، یه کاره. یه حرفهست. هست که هست. بله، حقوق دکتر از رفتگر بیشتره. ولی هست که هست. میدونید؟ بنابراین نمیفهمم چرا اینقد هنرمند بودن مهم شده. وقتی همه بلدن بگن این چیزا که نون نمیشه. ولی به خالهزنکبازی که برسه، همهشون شاعر و نویسنده و نوازنده و نقاش میشن.
طرف فرت فرت اینستاش ببخشید... عذر میخوام، چیزشر و چیزناله میذاره و خداتا فالووینگ و لایک داره. یه عکس مثلاً عمیق و فلسفی میذاره، چندجملهی عادی رو مثل شعر مینویسه اسمش هم میذاره شعر. بحث هم کنی میگه شعره. حالا بیا بهش فرق شعر نو و سپید و موج نو و هایکو و چه و چه رو بگو. اصلاً نمیدونه، اصلاً نمیشناسه. متهم هم میشی به اینکه از خودت در میآری. :)) منبع بهش بدی هم از رو نمیره که. اینا جای عقل اعتماد به نفس دارن. همه داراییشون از دارِ دنیا، اعتماد به نفسشونه.
نظر من اینه که اگه طرف وافعاً حالیشه، اصن نباید اینستا باشه. حالا هم که هست، لازم نیست فرت فرت پست بزنه. اگر هم میذاره، همش خودنمایی نکنه. متوجهید؟ بعد چندنفر هم کامنت بدن عجقم و عسیسم و ژوون ژوون کنن که چی؟ اگه طرف حالیشه باید فرت فرت کتاب بخونه. باید اصن وقت نکنه بیاد همچین جاهایی. حالا میگیم خیلی آدمِ اجتماعی و مردمیای هست یا استفاده خاصی داره، باشه. قبول. ولی این لوسبازیا چیه؟
اول اون بحث خیلی رک به یکیشون گفتم شما به جای شاخِ اینستا بودن، کاش شاخِ گودریدز باشی. گرچه با شاخبودن کلاً مخالفم. ولی حالا که میخوای باشی، درست باش. والا همه کارامون شده بزک دوزک. به همین بزک دوزکمون هم مینازیم آخه. دختر پسر هم نداریم خدا رو شکر. همه رقمهش شاخن، گولاخن. ماها دیگه بهشون نمیخوریم. :)) خدا رو شکر که نمیخوریم. برید دنیا رو بخورید شماها. من همین گوشه میشینم نسکافهمو میخورم و با داییم درباره داستان جدیدم حرف میزنم، قبل خواب یه چهلصفحه کتاب میخونم و یه روز هم همینطوری کپه مرگمو میذارم. به هیچ جای دنیا هم برنمیخوره، شما شاخها هستید دیگه. دورهمی خوش میگذرونید.