من خدا رو توی دستام دیدم
من. دقایقی پیش. شعر گفتم.
بعدِ چند سال؟ حتی یادم نمیآد. یادمه فقط داده بودم رضا خونده بود و خیلی حرفای خوبی زده بود.
اما بعد احساس کردم من در شعر تموم شدم. خیلی حس عجیبی بود. اینقدر برام دور از ذهن بود که تا یه مدت بعد شعر میخوندم. حتی بیشتر از قبل میخوندم. شدید پیگیری میکردم. بهزور مینوشتم، بیتبیت نصفه. یه عالم شعر نصفه. همۀ چیزی که ازم درمیاومد در حد یکی دو بیت بیشتر نمیشد. اصلاً هیچرقمه نمیشد کاریش کرد، انگار جادوش ته میکشید. همینقدر توان داشت. همینقدر کارت داشت. خب شعر جوششیه، نیست؟ اینطور نیست که نجوشه دیگه. چی کار میشی که نمیجوشه دیگه؟
حالا نه که دُر و گوهر منم میگفتم که اینقدر برام مهم باشه، نه، زباله میسراییدم. ولی اینو تازگی به یکی از دوستام گفتم، گفتم هروقت فکر میکنم دیگه نباید بنویسم، حالا منظور بیشتر داستانه الانا مثلاً، میبینم این احساس خلق کردن نمیذاره. یعنی خیلیها از تموم کردنِ یک کار لذت میبرن. منم لذت میبرم، ولی بیشتر خودِ فرایند برام لذتبخشه. این خلق کردنه. تازگی حتی از این دوستم تشکر کردم که اجازه داد من در خلق چیزی که میخواست سهیم بشم، چنان لذتی بهم داد که متعجبم کرد. انگار یادم رفته بود یا استرس این ددلاینها نمیذاشت به نوشتن فکر کنم. بعد که توی اون خلق قرار گرفتم، واقعاً... لذت ناب بود. شبیه هیچی نبود. هی هم دوست داشتم کوچیکش کنم. بگم چیزی نیست. چند خط از خودت در کردی و با یارو به متن ور رفتی. ولی نه، من آدمش نیستم. بازم قلبم خداوندگارمه. هرکار کنم بهم بگن بهترینه ولی قلبم نگه بهش راضی نیستم. الانا دیگه سعی میکنم بهش بیشتر توجه کنم.
چی شد؟ چی شد جوشیدم؟ شعر پُرایرادیه. شاید شعر زشتیه اصلاً. نمدونم بدم کی بخونه، حتی میتونم ندم کسی بخونه. این حس خلق کردنه، و عجیبتر از اون... خودش. اومد. من نگفتم بشینم شعر بنویسم. وسط ویرایش کردن بودم و توی سرم چیزای ناخوشایند. نصفِ سهمیۀ امروزم مونده بود که یه ورد دیگه رو وا کردم و نوشتم. همینقدر راحت! انگار کار همیشهمه! خیلی هم بهش فکر نکردم. نمیخواستم بعد این همه مدت که بهخصوص ورزش ندادم و ولش کردم سریع بخوام چیزی تنش کنم و بهش جهت بدم و مثلاً آبرومندش کنم. همینطور لخت و خالص گذاشتم بیاد. و وای، وقتی خطهای آخرش رو مینوشتم میدونستم این آخرشه. وقتی تموم شد میدونستم تموم شده. چند وقت بود که نمدونستم ته چی، چی میشه؟ و من قراره چه نقشی توش داشته باشم؟
من شعر گفتم. دیگه مهم نیست از سهمیهم جا موندم یا مشکلات وجودیم احاطهم کرده. من برای چند ثانیه به هیچ کوفتی اهمیت ندادم و گذاشتم خلق کنم.