همین که میدونستی بالاخره زود برمیگرده
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۴۶ ب.ظ
(دال یکی دو قدمی جلوتر راه میرود و سرش پایین است. خسته و بیحوصله بهنظر میآید. میم عجلهای برای رسیدن به او ندارد اما طوری راه میرود که حالت صورت دال را موقع حرف زدنشان ببیند.)
- میدونی چی میخوام بگم؟
- چی میخوای بگی باز؟
- دلم براش تنگ شد.
- اوهوووم.
(میم حالا خودش را جلوتر میکشاند.)
- واقعنی یا داری مسخرهم میکنی؟
- نه... جدی.
- انگار نبودنش حس میشه.
- اوهوم.
- حتی بااینکه خودمونم نیستیم.
- اوهوم.
- البته وقتی هم بود نبود. ولی بازم بود. ینی همین که میدونستی بالاخره زود برمیگرده. میآد و میره. نه که بره و چند روزی نباشه.
- آره. دقیقاً.
- آره.
(فاصلۀشان بیشتر میشود.)
+ صد و شانزده کلمه.
۹۷/۰۶/۲۷