Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

والایش

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ


جالبه داستانی که هنوز از نوشتنش یک هفته هم نگذشته، این‌قد برام تحمل‌ناپذیره. موقعی که داشتم می‌نوشتمش، مثل همۀ داستان‌های دیگه‌م، خیلی ذوق داشتم براش. اما همین که چندروز ازش می‌گذره، اوه، نه، ابداً. چقدر پُراشکاله. اصن دلم نمی‌خواد حتی بخونمش. بدتر وقتیه که بدونم اینو به یه عده دادم و اون بیچاره‌ها خوندن. 


تازگی داشتم داستان‌هامو مرتب می‌کردم. به‌ندرت پیش می‌آد داستانی رو بزنم کلاً از صفحۀ روزگار محو کنم. اما باز اینا بهترن. تکلیف‌شون معلومه. شیفت دیلیت. داستان‌هایی دردسرن که ایده‌شو دوست داری، یا شخصیتش رو، یا بالاخره یه چیزاییش رو، ولی این‌قد بش گند زدی که هرچی بشینی ویرایشش کنی، بازم یه لباس وصله پینۀ ناجور می‌شه. مثلاً داشتم یکی از داستان‌های دو سال پیشم رو توی این مرتب کردن‌هام می‌خوندم، وای آقا. می‌خواستم موهامو بکَنم. بعد آخه اینو به کی هم داده بودم. به استادم. و داشتم فکر می‌کردم ای تف به این زندگی. من چطور اینو دادم به اون بنده‌خدا؟! ینی هیچ داستان بهتری نداشتم اون موقع؟! 


شیما یه بار بم گفت تو چطور می‌تونی داستان‌های بد رو هم بخونی. آخه من خوشم می‌آد داستان‌های بدو بخونم. ببینم چیاش بده. داستانِ خوب تکلیفش مشخصه. خوبه دیگه. ولی بدا انگار آینۀ اشتباه‌های خودتن، یا اشتباه‌هایی که ممکنه تو هم مرتکب بشی. بعد، شیما، نمی‌دونی که من چه داستان بدی رو به بقیه تحمیل کردم. واقعاً این به‌نظرم بی‌رحمانه‌ترین حرکتیه که یه نویسنده می‌تونه دربرابر نویسندۀ دیگه‌ای انجام بده. :))


یاد حرف‌هایی می‌افتم که با فرشته اون روز توی پل طبیعت زدیم. بهداد چندتا از داستان‌هامو براش فرستاده و خونده بود، و من وحشت‌زده بین اون دو تا نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم نه، خدا کنه از قدیمی‌ها نخونده باشه. خدا کنه دوست داشته باشه. دست بر قضا، اتفاقاً بهداد قدیمی‌ها رو هم فرستاده بود. قدیمی‌ها ینی مال سه سال پیش مثلاً. حالا نه که برام خیلی دوست داشتن بقیه مهم باشه. آخه مخاطب هم داریم تا مخاطب. من تازه اون روز برای اولین بار! فرشته رو از نزدیک دیده بودم و همیشه فقط دورادور دوستش داشتم. هرچی ازش می‌دیدم می‌گفتم اوه خدایا چقد این دختر محشره. چقد دلم می‌خواد باش دوست شم. چقد دلم می‌خواد باشه برام، حتی اگه نخواد بام دوست شه. :دی بعد که ریحانه گفت فرشته هم احساسش به من نزدیکه، همۀ امیدِ تهران اومدنم شده بود دیدنِ فرشته. بعد خب معلومه برام مهم بود خوشش اومده باشه از داستان‌هام. حداقل یکیش. 


اون روز فرشته داشت می‌گفت کدوم داستان‌هامو خونده، و من هرکدوم رو اسم می‌برد، عین چی می‌کوبیدم. یکی از یکی کوبیدنی‌تر. بعد فرشته گفت برام جالبه، اصن مثل یه نویسنده با کارات برخورد نمی‌کنی. گفتم ینی چی؟ گفت ینی قشنگ می‌تونی ازش فاصله بگیری و نقدش کنی. گفتم نه اینا به حرفه، پای ویرایش برسه هنوز دلم بنده. نمی‌تونم بی‌رحم باشم با کارام. و این بده. داشت می‌گفت که اون‌قدری که خودت فکر می‌کنی، بد نیستن و اینا. گفت یه چیزی که توشون دوست داشتم، این بود که ادا درنمی‌اوردی. نویسنده‌های ایرانی خیلی ادا درمی‌آرن، به‌جای اینکه داستان بنویسن. گفتم آخ آخ آره، ولی ببین، کسی که به‌نظرت الان دیگه ادا درنمی‌آره، یه روزی هرچی ادا داشته دراورده! دیگه ادا نمونده براش. :)) 


برا همین می‌گن باید تا نمی‌دونم چندهزارکلمه بنویسی تا از سطح مبتدی فاصله بگیری. نه که به سطح حرفه‌ای وارد شی حتی، نه. یه مدته دارم فکر می‌کنم ماها هرچی هم سعی کنیم نمی‌تونیم. شاید نسل بعدی. من به‌عنوان یه دهه هفتادی، باید بگم که خواهرکوچیکم به‌عنوان یه دهه هشتادی، بسیار بسیار بهتر از من می‌نویسه. الکی نمی‌خوام تشویقش کنم و اینا، نه، داستان‌هایی که اون الان داره با بی‌قیدی و سهل‌انگاری می‌نویسه، کارای جدیِ من بودن وقتی دبیرستانی بودم. 


یه بارم داشتم به فرضاد می‌گفتم پارسال دیدم همۀ داستان‌کوتاه‌هام مثل همن. از نثر بگیر تا راوی، تا دایرۀ واژگان و شخصیت‌پردازی‌ها. گفتم چرا بنویسم؟ من همه‌ش دارم خودمو تکرار می‌کنم. این‌قد زندگیم محدوده که به خودم محدود شدم. نمی‌تونم از خودم فاصله بگیرم. یه مدت تارک دنیا شدم و گفتم حالا که من تکراری می‌نویسم، بذار رمان بنویسم. یه کار کاملاً متفاوت. یه چیز فانتزی، نوجوانانه، این‌طوری. سه ماه نوشتم و از وسط‌های دی به‌خاطر امتحان‌های دانشگاه، ولش کردم. بعد از وسط‌های بهمن نعشش رو به‌زور کشوندم تا اسفند، دیگه ولش کردم. این‌طوری بودم که چی فکر کردی؟ می‌دونی مخاطبت چقد حساسه نسبت به بزرگ‌ترها؟ می‌دونی ممکنه چه تأثیری روش بذاری؟


من هنوزم خیلی سرم درد می‌کنه برا اینکه یه کار کودک، و یه کار نوجوان بنویسم. فرشته‌کشمم هست. وای چقد ایده دارم، و وای چقد بی‌استعدادم. خیلی وقت‌ها آرزو می‌کنم یه نویسندۀ خوب رو گیر بیارم و بش بگم عزیزجان بیا این ایده‌های من، اینا رو بنویس. بیا اینا رو بنویس من راحت شم. چون فقط تهش حرص می‌خورم که خاک، اینم که خراب کردم.


الانم مثل پارسال یه وقتایی می‌گم بابا ننویس. ننویس خب. اما یاد اون حرف فرضاد می‌افتم که می‌گفت ول کردنم یه جور فرار کردنه. و راحته. ول کردن راحته. به این بهونه که بد می‌نویسی و خراب می‌کنی، هیچی عوض نمی‌شه. فقط اعتمادبه‌نفست می‌آد پایین و منم توی زندگیم به‌قدر کافی کارهایی کردم که اعتمادبه‌نفسم رو اورده پایین. برا همین این‌جور موقعا به خودم می‌گم ولی بنویس. بنویس، خراب کن، گند بزن. و یاد حرف‌های شهسواری می‌افتم که می‌گفت فکر کردیم که چی؟ می‌شیم تولستوی؟ تولستویِ ایرانی هم نمی‌شیم. ما هرچی هم بشیم بازم هیچی نمی‌شیم. به هوای چیزی شدن نباید نوشت. راست می‌گفت. چه انتظاری دارم؟ من خودمم می‌دونم که بیشتر از هرچیزی، می‌نویسم برا اینکه تخلیه شم. حالا تخلیه واژۀ خوبی هم نیست. شاید همون مفهوم والایشِ فروید از همه بهتر باشه. صورت انسانی‌تر و پیشرفتۀ عقده‌ها و گره‌های روانی و ناخودآگاهت. و خیلی فراتر ازینا. 


یادمه آرمینا یه بار توی کانالش نوشت یه سری کارا می‌کنه قبل از نوشتن، که دیگه آرمینا نباشه. از آرمینا بودن فاصله بگیره. خیلی با این حرفش حال کردم و با خودم گفتم آخ دقیقاً. من خودمم گاهی همین‌طوری می‌کنم. ولی این خوشحالی عمری نداشت، چون فهمیدم من و آرمینا یه جور فکر می‌کنیم، ولی در عمل طور دیگه‌ای هستیم. اون می‌تونه دو تا رمانِ سنگین بنویسه و من، حتی نمی‌تونم از خودم فاصله بگیرم. اینجاست که می‌گم آها، من یه چیز خیلی خوب یاد گرفتم؛ فرق بین یه نویسندۀ واقعی با یه نویسندۀ الکی. اولی می‌تونه هرکسی باشه، دومی هیشکی نیست. حتی خودش. 


آخ این حرفا چقد ناامیدکننده بودن، نه؟ نه. اتفاقاً خیلی خوبن. دیگه راحت می‌شی. حالا می‌تونی آزادانه بنویسی، و هیچ اهمیت ندی که تهش هیچی نمی‌شی یا خراب می‌کنی. آزادی. 

۹۷/۰۱/۲۸
Lullaby