چشمه
امروز خیلی خوشحال بودم. نمیدانم چرا. دو سه روزیست که دارم انیمه میبینم. ولی ربطی به انیمه دیدن ندارد. فقط چند روز پیش متوجه شدم مدتهاست که انیمه ندیدهام. آن هم وقتی این همه انیمه دارم. تازه خیلیهاشان کمقسمتاند. برای همین تصادفی یکی از کمترینها را انتخاب کردم که ببینم: blood lad. موجودات ماوراطبیعی دارد. خونآشام و گرگینه و غول و روح و شیاطین. ترغیب شدهام یک داستان خونآشامی بنویسم. خدا نکند چیزی برود روی مخم.
با کریمی همکلاس بودم و کنارم نشست. گفتم موهایم را کوتاه کردم، بالاخره. چشمهایش گرد شد و دست برد تا از روی مقنعه به حجمِ معمولِ موهایم دست بزند. اما با همان چشمهای گردشده به سرِ سبکشدهام دست کشید. برایش گفتم که نمیخواستم این همه کوتاه شود. گفتم تا شانه، نه روی شانه. تا خود شانه. چون موهایم فر میخورد و بالاتر میرود، تا همان روی شانه میرود. اول هم تا روی شانه زد ولی باز کمی دیگر کوتاه کرد و شد این.
هرچند سرم خیلی سبک شده و قیافۀ جدیدم را دوست دارم. شش سالی بود که موهایم را کوتاه نکرده بودم. آن همه مو یک وقتهایی واقعاً اعصابم را بههم میریخت. ضمن اینکه زیاد هم میریخت. همۀ اتاقم را موهایم میگرفت. دست که میکشیدم مو میآمد بیرون. راحت شدم. برای ری هم توی تلگرام ویدیو گرفتم و نشانش دادم و کلی خوشش آمد. گفت تا حالا تو را با موهای کوتاه ندیده بودم. راست گفت. شش سال است با هم دوستیم و مرا با موهای کوتاه ندیده بود. نمیدانم عقدهای حساب میشوم یا نه، اما واقعاً نیاز دارم از دوروبریهایم بشنوم که موهایم خیلی خوب شده و کار خوبی کردم.
فیدیبو به مناسبت تولد نشر چشمه کد تخفیف گذاشته و دو تا مجموعهداستان ایرانی ازش خریدم. خیلی انتخاب برایم سخت بود؛ چون میدانید که کتابِ نخوانده زیاد دارم، حتی روی فیدیبو. درثانی خیلی دوست دارم کارهای ایرانی را هم بخوانم، با هر کیفیتی که باشند. حالوهوای ادبیاتداستانی ایران باید توی دستمان باشد. هرچقدر هم بگوییم هنوز خیلی فاصله دارد. هنوز خیلی فاصله دارد، اما وقتی نمیخوانی چه انتظاری داری. روی چه حساب این حرف را میزنی. صرفِ آمار و ارقام؟ پس درک و دریافت خودت چه میشود. از طرفی دلم میخواد بخرمشان. ولی باید این فکر را هم بیندازم دور. چون میشود خرج زیادی. توی این گرانی. با خودم گفتم از روی فیدیبو بخوان، اگر خیلی خوشت آمد برو بخر. این خیلی معقولتر است.
چشمهخوان هم رایگان روی فیدیبو بود. بدم نمیآمد بخوانمشان. چندتاشان را دانلود کردم و کل مسیر تا خانه دو تا چشمهخوان خواندم؛ بیوقفه و با ولع. بسیار دوستشان داشتم. کلی اطلاعات خوب به آدم میدهند. بعد فکر کردم چقدر خوش به حالِ مترجمان و ویراستاران و نویسندگانیست که با چشمه کار میکنند. دلم خواست کتابی با اسم چشمه بنویسم و نشر چشمه هم چاپ کند. خیلی خُنُک میشود، میدانم. ولی میتوانم صفحۀ اولش به کانیا تقدیمش کنم. کانیا یعنی چشمه. آخر چرا باید یک نفر چنین اسم قشنگی داشته باشد و من همیشۀ خدا سر اینکه مُنا بدون واو هستم، جروبحث کنم.
میتوانم یک سهگانه بنویسم. چرا سهگانه؟ چون یادم افتاد که چند سال پیش خواب دیده بودم با مدیوما رفتهایم به یک کتابفروشی و داشتیم حرف میزدیم که ردیف اول کتابهای پرفروشش کتابی دیدیم به نامِ چمن. مدیوما نگاهش کرد و گفت چمن، چه اسمی. چه اسمیاش را با کنجکاوی گفت، نه از سر ذوق یا تمسخر. بعد من با ناباوری به کتاب خیره شدم و گفتم عع! این را من نوشتم!
بله مسخرهست که آدم بخواهد کتابی به نام چمن بنویسد. اما نمیدانید دنیا پر از کتابهاییست که اسامی محشر دارند و محتوایش چرت مخض است. یا کتابهایی که عنوان خاصی ندارند و محتوای عالی. حالا قرار نیست از حیثیت چمن دفاع کنم، اما بدم نمیآید. اصلاً چرا سهگانه. اسم رمان که میآید بهقول آذردخت بهرامی آدم ممکن است ایدهاش را آببندی کند. بیخیال، اگر رمان هم نشد مجموعهداستان هم خوب است. یک داستان چشمه. دیگری چمن. به این ترتیب. الان که سرخوشم دارم چنین حرفهایی میزنم. وگرنه من اگر آدمِ نوشتن باشم که نمیآیم اینجا بنویسم. ماتحتم را جمع میکنم و پیرنگ داستانهایم را مینویسم و میروم سراغشان.
+ ششصد و هفتاد و سه کلمه.