کاکتوس
1. فِرِدی، این اسمیست که رویت گذاشتهام، بااینکه این اولین و آخرین باریست که دربارهات حرف میزنم. حتی با خودت هم حرف نزدم. میگویم چرا. ببین من همانقدر که از آدمهای مصمم و پیگیر خوشم میآید، از آدمهای پررو و کَنه هم بدم میآید. مرزی باریک هم دارند که باید بگویم تو روی مرزی هستی که من از آن بدم میآید. اولش هم نفهمیدم، چون فکر میکردم اولی هستی. فکر میکردم از کولی و باحالیات است. بعد تو را با آدمهای کول و باحالِ دور و برم مقایسه کردم و دیدم نه، مسئله فراتر از این است. بهخصوص که پست آخر اینستایت را دیدم.
باید اعتراف کنم در پستهایی که ازت دیده بودم خیلی بزرگتر از سنت بهنظر میرسیدی و با خودم گفتم واو، این آدم چقدر مطالعه کرده. هرچند کمی بعد فهمیدم که مطالعاتت بیشتر برای پُر کردن صفحۀ اینستایت است. ولی اولش حتی فکر کردم از آن نویسندههای آیندهداری. برای همین وقتی پیام دادی و حرف زدیم، استقبال کردم که ازت چیزی بخوانم. تو هم رمانت را فرستادی و گفتم میخوانم. بماند که خیلی حرف زدی. راستش خیلی حرف زدن از راههای اولیۀ راندنِ من است. نمیدانم چرا خیلی از پسرها فکر میکنند اگر زیاد حرف بزنند جذاب و بااعتمادبهنفس و باحال میشوند.
بااینحال کار خودم را کردم و دیدی که چه نظر مفصلی برایت نوشتم. هیچ معنای خاصی برایم نداشت. دور و بریهایم میدانند نسبت به این چیزها چطور برخورد میکنم. بدانم کسی خواهان نظر است و میتوانم کمکش کنم، در حد خودم انجام میدهم. به معنای توجه یا از این چیزها نیست، کدام آدم احمقی چنین برداشتی میکند؟ حتی وقتی گفتی یکدیگر را ببینیم هم سعی کردم خوشبین باشم اما خوشحالم موافقت نکردم. تو زیادی حرف میزدی، خیلی فضولی میکردی، و من گفته بودم دوستپسر دارم. حتی اگر نداشتم هم فکر کنم مشخص بود میلی به تو نداشتم، آخر چرا باید اینقدر با خودت حال کنی؟
شانس آوردی به خیام نگفتم و قضیه را خودم بیسروصدا تمام کردم. فقط گفته بودم یک یارویی هست که داستانش را داده بخوانم، گفت کیست و صفحۀ اینستایت را دادم و میدانی چه گفت؟ گفت خوشم نمیآید باهاش در ارتباط باشی. حالا گفتی داستانش را قرار است بخوانی، بخوان و نظرت را هم بگو. ولی در همین حد هم زیادیست. من به حساب حساسیت و بیحوصلگیِ معمولش گذاشتم، بعد فهمیدم اشتباه کردم. او در تو چیزی دیده بود که من آن موقع ندیدم. بینشی که خیام نسبت به آدمها دارد درعین هوشمندی متعجبم میکند. چون ظاهر صفحهات خیلی معقول بود. مثل صفحهای که دوستهای علاقهمندِ خودم هم دارند.
به من گفتی تو هم اجتماعی نیستی و دوستی نداری و توی خودت هستی. احتمالاً نمیدانی معنای اینها یعنی چه. جدا از همۀ اینها، کنهبازی درآوردی. وقتی دیربهدیر جواب میدهم یعنی وقت نمیکنم درست تلگرام را چک کنم، خودم هم قبلش گفته بودم. ولی باز پیام دادی، باز سر حرف را باز کردی، از همه بدتر که مثل خیلی از همجنسهایت برایم چیزی فرستادی. قبل از اینکه سین کنم پیامهایت را، به خودم گفتم دیگر جوابش را نمیدهم. و دیگر جوابت را ندادم. واقعاً روی مخم بودی. خوشحالم تمامش کردم.
2. تازگی داشتم به تو فکر میکردم. هیچوقت نگفتم چقدر حرصم میگیرد از ده تا آدم صحبت میکنی توی کانالت، بهجز من. خیلی کم از من. هرکه نداند فکر میکند ما دوستهای صمیمی و خوبی نبودیم. ولی چیزی نمیگذرد که میفهمم حق داری. برای چه بخواهی از من حرف بزنی؟ برای چه باید انتظار داشته باشم از من حرف بزنی؟ منی که دلت را شکستم، چه سخت هم شکستم، چقدر عذابت دادم، خدا میداند چقدر ناراحتت کردم و خودت چندبار گفتی کینهای هستی. آخرین باری که یکدیگر را دیدیم هم خیلی عجیب بود برایم. وقتی به حرفها و حالتت فکر میکنم حالم از خودم بههم میخورد. حتی دلم میخواهد با همه قطع ارتباط کنم. اخیراً کانیا گفت دوست داشتنم سخت است. میدانی حق با اوست. دوست داشتن من شاید مثل دوست داشتن یک کاکتوس است.
گاهی خیلی ناراحت میشوم. آنقدر که با خودم میگویم اصلاً حق نداری به او پیام بدهی. هر پیامت میتواند اذیتش کند. چه ید طولایی هم در نیش و کنایه زدن دارم. دیگر نزدم، از آن روزی که آن همه حرف زدیم دیگر نگفتم. خیلی روز تلخی بود. خیلی حرفهای تلخی بود. انگار داشتم میدیدم جلوی چشمهایم شکستهای. گفته بودم خودم چطوری شکستم، ولی ندیده بودی. دیدنِ شکستن آدمی، آن هم اینقدر عزیز خیلی دردناک است... هرجا بروم و هرکار کنم باز هم تو ارزشت باقیست. یکسری از آدمها را میتوانی با تمام شدنشان بریزی دور. ولی تو بخشی از منای الانِ من هستی. خودت هم میدانی. خودم هم فکر کنم همان روز گفتم.
هیچکداممان منکر تأثیراتی که روی هم گذاشتیم نبودیم. حتی گفتی دوستهای واقعی از هم دور نمیشوند. هرچه هم بینشان چیزی پیش آمده باشد یا از نظر فیزیکی دور شده باشند یا زمان گذشته باشد، وقتی به هم میرسند همان احساسات قدیمی را به یکدیگر دارند. خیلی با این حرفت موافق بودم. ولی گاهی فکر میکنم خیلی خودخواهم که حتی با همۀ این اذیتها خودم را در زندگیات هرچند خیلی کمرنگ نگه داشتهام. وقتی از چنین چیزهایی حرف زدهام سرزنشم کردهای و گفتهای اینطور نیست، من هم روی همین حساب پیش رفتهام. ترسم این است که اذیتت کنم. که هربار پیام میدهم اذیت شوی. ناخودآگاه اذیت شوی. یک بار چند وقت پیشها گفتی من به تو نه نمیگم. حس کردم قلبم مچاله شد. الان هم چشمهایم را اشک گرفته. کاش این کار را با تو نمیکردم. کاش... نمیدانم چه کاش.
3. من قلب همۀتان را شکستهام. احتمالاً حتی مهسا. و شیما. سمانهها. کانیا. ریحانه. محمدامین. ستایش. مهرداد. علی. حتی خیام. گاهی حس میکنم دیگر هیچکس مرا خیلی هم دوست ندارد. چندبار جلوی خودم را گرفتهام و به خیام نگفتهام دیگر مرا مثل اوایل دوست نداری. حس کردم شبیه این زنهای بعد از شش سال زندگی مشترک میشوم. شاید اصلاً این منم که از فرطِ درخودماندگیام دیگر هیچکدامتان را مثل قبل دوست ندارم. بااینکه میگویم نه، فلانی را خیلی دوستش دارم. دورادور هم که شده پیگیرش هستم. گاهی حتی گریه میکنم. وای چقدر وقتی فلانی آمده بود مشهد و باهم رفتیم فلان جا خوش گذشت. وای چقدر دلم تنگ شده. وای چقدر کوفت. وای چقدر درد. انگار به یک جور اتیسمِ دیررس و نهفته دچارم. از بیرون که به خودم نگاه میکنم میبینم لیاقت هیچکدامتان را ندارم. چرا خودم را توی دنیای این همه آدم چپاندهام؟