ادامه دارد
امروز بهقدر چند روز چیز برای نوشتن دارم. به همین خاطر همه را یک جا نمیگویم که مزخرف بنویسم و امان نوشتن از دستم دربرود. الان از یک دنتِ بدمزه پای فیلم هامون برمیگردم. دیشب داشتم فیلمهای دیانا را برانداز میکردم، دیدم چه فیلمهای خوبی جمع کرده. هم خارجیهای خوب، هم ایرانیهای خوب. برای همین برنامهای ریختم که فیلمهایش را ببینم. بعضیشان را دیده بودم، درکل بیستویک فیلم را ندیده بودم. برای بیستویک شبم برنامه ریختم. هر شب یک فیلم. امشب هامون را دیدم. خیلی دلم میخواست هامون را ببینم. خوشحالم. هرچند به پایش یک دنت بدمزه را خوردم.
قبل از اینکه بیایم خانه، از سوپرمارکت توی اسفندیانی چند بسته نواربهداشتی و دستمالمرطوب و پدِ لاک و این جور چیزها خریدم، بهعلاوۀ دنت. بارها این مزهاش را دیده بودم اما همیشه فکر میکردم بدمزه باشد. ترکیب پرتقال و شکلاتتلخ. اووووق. اما با خودم میگفتم آخر چرا باید چنین ترکیب بدمزهای را تولید کند. شاید خوشمزه باشد. بالاخره کنجکاوی بر من غلبه کرد و آن را هم خریدم. درست همانطوری که انتظار داشتم، اوووق. اینقدر بدمزه بود که با نان خوردم. دیگر هربار دنت پرتقال و شکلاتتلخ ببینم خندهام میگیرد.
صبح هم رفتم دانشگاه. استاد کلاس ساعت اول را تشکیل داده، حضور و غیاب کرده و گفته بود اگر ساعتدومیها نمیآیند من بروم. بچههای بیشعور آن ساعت هم گفتند نه هیچکس نمیآید. و استاد رفته بود. درحالیکه ما آمدیم، بهحد نصاب هم بودیم و شمارۀ استاد را هم گرفتیم و برایش توضیح دادیم. واقعاً بعضیها هرچقدر هم بزرگ شوند، درس بخوانند، هرکاری کنند، همچنان احمقاند. نمونهاش همین بچههای ازگلِ ما. البته خیلی هم بد نبود. بچههایی که مانده بودند پس از مدتی مسخرهبازی درآوردند و برای استاد سلفی گرفتند که شاهدی بر ادعایمان باقی مانده باشد. نشستیم به حرف زدن، کی حال داشت این همه راه برگردد. آخر یکییکی پا شدیم و رفتیم.
من هم دیدم لیاقت یک ماجراجویی درست و درمان را دارم بعد از این وضعیت. طبق قرار قبلیام رفتم همان کافهکتاب توی امامیه. جای قشنگی بود. کتابهای خوبی هم داشت. همینطور ایستادم به تماشا. لوازمتحریرش هم خیلی خوب بود. یک پک شبرنگ دیدم که همه رنگهایشان تک و خاص بود با بستهبندی خوشگل. بدجوری دلم را برد. برداشتمش. کتابی هم خریدم، خیلی جلوی خودم را گرفتم که کتابی نخرم. کتابی کمقطر خریدم و بهنظرم سریع میتوانم بخوانمش. خاطرات کاناپۀ فروید. دلم نیامد برش ندارم.
از صبح که میخواستم حاضر شوم و راه بیفتم، دیدم گوشی چهارده درصد بیشتر شارژ ندارد. اما گفتم من که کاری با آن نمیکنم. شارژر را برنداشتم. اتفاقاً هم چند تا زنگ زدم و از اینترنتش استفاده کردم و بعد از کافهکتاب دیدم سه درصد بیشتر شارژ ندارم! درحالیکه خیام را میخواستم ببینم. گفتم نبینم خب. دیروز که ندیدم، امروز هم رویش. نمیمیرم که. اما گرم بود و خسته بودم و حال نداشتم بروم خانه. برای همین پیام دادم و گفتم من سه درصد بیشتر شارژ ندارم ولی میخواهم ببینمت. میتوانی دو ساعت دیگر جایی برویم؟ کمی بعد جواب داد میتواند و بگویم کجایم تا بیاید دنبالم. گفتم نه خودم میآیم، چون خیلی دور بودم و گناه داشت این همه بیاید. عوضش گفتم تا دو ساعت دیگر پس میبینمت، جایش را هم مشخص کن. گفت بیا جای گلفروشی همیشگی، بعد تصمیم بگیریم برویم کجا. گفتم باشه و سوار اتوبوس شدم و راه افتادم.
باید به همین راحتی ماجرا پیش میرفت. اما چنین نشد. از طرفی یادداشتم دارد طولانی میشود و امروز تا اینجا به پایان میرسانم تا فردا یا روزهای بعد باقیاش را بنویسم.
+ پانصد و هفتاد کلمه. عین دیروز. چقدر دقیق و حسابشده. (وی با خودش کِیف میکرد :همر:)