یک هفتگیِ نوشتن
فکر نمیکردم یک هفته شده باشد روزنوشتههایم. چیزی خوشایند است. جالب اینکه امروز موقع صبحانه داشتم به نجاتغریق و ایفای نقش فکر میکردم. نجاتغریق را جایی رها کردم و تقریباً شش ماه ننوشتمش. وقتی رهایش کردم، فکر کردم چون جای سختیست به این حال افتاده. اما حالا میفهمم چون جاییست که داستان نمیخواهدش. یعنی اگر آن قسمت را از داستان بردارم، آسیب نمیبیند. تشخیص چنین چیزی هنگام نوشتن دشوار است. برای همین باید هرازگاهی از اثرت فاصله بگیری و از جلد نویسندهاش دربیایی تا با حقیقتش روبهرو شوی. چیزهای دیگری هم متوجه شدهام؛ حالا که دارم از اول میخوانمش و با دستِ باز ویرایش میکنم.
به ایفای نقش هم فکر کردم. همیشه ایفای نقش بهعنوان یکی از بهترین تمرینهای نوشتن شناخته شده. اما حس میکنم ما درست از آن بهره نبردیم. غالب رولهای اعضا به توصیف فضا یا شخصیتها میگذشت و کمتر کسی جرئت میکرد گره و کشمکشی در داستان بیندازد. شاید به این خاطر که بیشتر بچهها مبتدی بودند. غولهای ایفا میآمدند و اتفاقی ایجاد میکردند. درحالیکه بقیه فقط مینوشتند. اتفاقاً بیشتر هم مینوشتند. میدیدی در هفت هشت تا تاپیک دستِ کم رول زده، حداقل یک بار. چطور آدم میتواند روی هفت هشت تا سوژه تمرکز کند؟ فقط یک جواب دارد: وقتی سطحی بنویسد. وقتی با سوژه زیاد درگیر نشود. فقط بخواهد بنویسد.
ولی غولها اغلب حواسشان به یکی دو تا تاپیک بیشتر نبود. سوای از اینکه طویلتر هم مینوشتند، عجلهای برای رول زدن در تاپیکهای دیگر نداشتند. یک سوژه را میبستند و میرفتند سراغ دیگری. اما تاپیکهای دیگر پُر از رول بود، بدون اینکه اتفاق زیادی افتاده باشد. بیشترشان هم به جایی رسیده بودند که داشتند خاک میخوردند؛ چون این همه توصیف و شخصیتپردازیِ صرف پس از چند رول، سوژه را ملالآور کرده بود. تا یکی میآمد و دستی به سر و رویش میکشید.
نجاتغریق هم به جایی رسیده بود که فقط داشتم دنیایش را بسط میدادم، بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد. به همین دلیل رها شد. ناخودآگاه. چیزی پس سرم نمیگذاشت ادامهاش دهم. میدانست باید قسمتهای آخر ویرایش شود. شاید هم از اول ویرایش شود. دامی که بسیاری از آثار پرفروش خارجی توی آن میافتند، دقیقاً همین است؛ نیمۀ اول کتاب کسالتبار است. به توصیف و شخصیتپردازی و اتفاقهای کوچک میگذرد و ناگهان از نیمۀ دوم و چه بسا یک سوم آخر، با اتفاقات پشت سر هم و مهم غرقه میشود. مخاطب عام هم گول نیمۀ دوم را میخورد و از کتاب لذت میبرد و دلخوریاش از نیمۀ اول را فراموش میکند. درنتیجه کتاب هوارتا میفروشد.
احتمالاً من هم داشتم توی همین دام میافتادم؛ اوایل نجاتغریق به دنیاسازی و معرفی شخصیتها میگذرد. سی و چهار هزار کلمه نوشته بودم، درحالیکه هنوز به داستان اصلی نرسیده بودم. صادقانه بگویم این دفعه که دارم از اول با دقت میخوانم، برخی جاهایش اصلاً تحملپذیر نیست. راحت حذفشان کردهام و شاید حتی خط روایی را بههم بزنم. باید تا آخر بخوانم ببینم ریتمش یکدست میشود یا باید تدبیری اندیشم.
+ چهارصد و هفتاد و هشت