Dead can dance
گل رزی که سهشنبه برایم خرید هنوز سرحال است. هرچند باید آبش را عوض کنم. اوایل هرروز برایم گل رز میخرید. هرروز. تا وقتیکه دیگر هوا بهقدری گرم شد که وقتی گل میآورد، یک روز هم دوام نمیآورد و از گرما میپژمرد. میمرد. راستش دوست نداشتم برایم گل بیاورد. درواقع کیست که از گل خوشش نیاید، اما بهنظرم نباید آدم اینقدر راحت بگذارد گلی جلوی چشمهایش بپژمرد و بمیرد. از کی تا حالا اینقدر خونسرد شدهایم.
یک روز گفت وقتی افتاده روی دور گل رز خریدن برای من، رفته تحقیق کرده که گل رز کدام نژادش خوب است. این رز بزرگهایی که خوشش آمده کدامهاست. فهمیده اسمشان رز ساموراییست. من بیشتر دوست داشتم بدانم چرا اسمش شده سامورایی. ولی او تا جایی پرسوجو کرده بود که اینها را فقط در یک جا پرورش میدهند از کل کشور. گلخانهای در سبزوار. بعد دربارۀ این حرف زد که فانتزیاش بوده که گلخانۀ گل رز بزند و برای همین هرروزِ خدا گل رز میآورد.
حتی این را هم گفت که شاید فکر کنی گل میآورم به رسم خاصی، اما رسم ندارم و از رسمهای بقیه هم چیزی نمیدانم. فقط هروقت دلم میخواهد میآورم. بهخصوص که روزهای اولمان بود و حتماً احساس کرده بود که من معذب میشوم هرروز گل میآورد. گفته بود گل میآورم که بتوانم حسم را بیان کنم. آدم باید از یک جایی شروع کند. اولش سخت است. اولش باید گل بیاوری تا طرف بفهمد. اگر یکهو بگویی چه حسی داری ممکن است احساس خطر کند، بد برداشت کند یا اصلاً باور نکند. گفت تو هرکار کنی من استقبال میکنم، اما برای من به این راحتی نیست.
خندهدار است که آن روز بارانی داشت از حافظ و سعدی و نیچه حرف میزد و واقعاً یادم نمیآید دقیقاً چه میگفت. مانده بودم چرا دارد اینها را به من میگوید. حالاها گاهی بهشوخی میگویم اگر نیچه جواب نمیداد مثلاً از شوپنهاور مایه میگذاشتی؟ روحمم خبر نداشت قرار است آخر همچین بحثی برسد به اینکه دیگر فایده ندارد هفتهای یک بار هم را در یک قالب رسمی ببینیم.
وقتی داشت حرف میزد پیش خودم گفتم نه. نه دیگر نه. نمیخواهم یک نفر دیگر را هم برنجانم. گاهی هنوز نمیتوانم خودم را ببخشم، اما میدانم کار درستی کردم. آن لحظه هم گفتم شیطنت نکن و عاقل باش. بگو نه. نگفتم نه. حرف دلم را زدم. گفتم آدمی نیستم که فکرش را میکنی. از دور خوشحال و شاد و مؤدب و باسواد و اهل دلم. از درون افسرده و بیحال و ناامید و مردد و درگیرم. حرف زدیم. رفتیم جلسۀ هتل آبان و نشستیم کنار هم و متوجه شدم چقدر حس کنارش بودن عجیب است. نمیدانستم چه حسیست. دیگر هم نمیخواستم این وسط دلی را بشکنم. گفتم، صادقانه گفتم نمیدانم حسم چیست. آدمیام که خیلی دیر احساساتم را درمییابم. انگار باید حسابی تهنشین شوند در اعماق وجودم.
عنوان پستم شاید هیچ ربطی به محتوایش نداشته باشد. یک آهنگ محشر پیدا کردهام که روی وبلاگ خواهم گذاشت. از گروهی به همین نام. بله، همینقدر بیربط و بیتکلف.
+ چهارصد و نود کلمه.