Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

I guess there is no one to blame

چهارشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ب.ظ


امروز دلم را زدم به دریا و وسط مسیر دانشگاه، راهم را تغییر دادم و بیخیال دانشگاه شدم و رفتم پیش سودا. راستش دیدن دانشگاه‌شان حالم را خیلی خراب کرد. حس کردم توی آن محیط درندشت و زنده و پویا و سرسبز، همه‌چیز به من خیره شده و می‌گوید اینجا چه غلطی می‌کنی. برگرد به غارت. اما حواسم را به بُرد دانشکدۀ ادبیات پرت کردم. تا سودا آمد و رفتیم باهم حرف زدیم. من و سودا خیلی هم را نمی‌شناسیم، جز اینکه توی یک دبیرستان بودیم و ادبیات دوست داریم و دورادور هم را می‌شناسیم. با‌این‌حال تا جایی پیش رفتیم که من گاردهایم را گذاشتم کنار و هرچه توی دلم بود ریختم بیرون. 


و فهمیدم بیشترین مانعم، خودم هستم. خیلی طول نکشید که این را فهمیدم. شاید حتی همیشه می‌دانستم، اما تا یک روز کامل توی آن محیط نمی‌گشتم و با سودا حرف نمی‌زدم و نمی‌رفتیم ناهار بخوریم و برگردیم باز دانشکده، نمی‌فهمیدم. آدم از اعماق وجودش همه‌چیز را می‌داند. خودش را می‌زند به ندانستن. پارسال هم استاد روش‌تحقیق‌مان گفت فکرت را عوض کن که ببینی چه هستی. باور نکردم. باید از یکی هم‌فکر خودم می‌شنیدم.


بعد هم خیلی خسته بودم. نمی‌دانم روانی یا جسمی. سودا گفت قبل از هر تصمیمی مطمئن باش به آرامش رسیده‌ای. بگذار کنار همه‌چیز را. می‌خواهی بنویسی؟ بنویس. می‌خواهی کتاب بخوانی؟ بخوان. بروی ورزش؟ برو. بیایی دانشکده و سر کلاس‌ها بنشینی؟ بیا و بنشین. از فکرهایت بیا بیرون. از گذشته و آینده و چه شده و چه خواهد شد. شاید سه بار توی حرف‌هایش گفت من به سرنوشت اعتقاد دارم. نه چیزی که زوری باشد، ولی اعتقاد داشت هرچیزی به‌وقتش برای آدم پیش می‌آید، اگر درست رفته باشی. 


امروز خیلی چیزها دربارۀ خودم فهمیدم که خسته‌تر از آنم بخواهم بنویسم. می‌ترسم ننویسم و یادم برود. اما سودا یادش بود. اول حرف‌هایش حجم حرف‌هایی که قبلاً به او زده بودم باعث خنده‌ام شد. فقط این را می‌نویسم بلکه کدی باشد تا بقیه را به‌یاد بیاورم.


بزرگ‌ترین مانعم خودم هستم. 


+ احتمالاً باید عنوان را می‌گذاشتم حافظ از میان برخیز، اما دیدم خیلی لوس می‌شود. :همر:


+ سیصد و سی و نه کلمه


۹۷/۰۷/۰۴
Lullaby