Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Iron

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ


واقعاً نمی‌خوام آدم ضعیفی باشم؛ چون این‌جور به‌نظر می‌رسه که خیلی تو ناز و نعمت بزرگ شدم و همه‌چی عالیه، من چقد خوشحالم و هر چی خواستم برام بوده و ازین‌حرفا.. که نه، واقعاً نه. من سرشار از تناقضم و اینو هیشکی جز خودم نمی‌فهمه. جدّی می‌گم. 


برای همینه که ترجیح می‌دم.. بی‌رحم باشم. جدّی می‌گم. بی‌دل بگم، بهترم هس. من قوی نیستم. ولی می‌دونم ضعیف نیستم. حدّاقل نه اون‌قد که از ضعفام یه‌پیله بسازم و برم توش تا آفتابی سر بزنه که درونمه و من بیرون دنبالشم. این درست نیس. نباید به‌دنیا متکّی بود. ابن‌سینا می‌گه دنیا، عالم ِ بزرگ ِ انسانه و انسانم عالم ِ کوچیک ِ دنیا. هر چی تو دنیا هس، تو انسانم هست و بالعکس. اینا برای هم ساخته شدن نه علیه ِ هم. می‌خوام بگم که، اگه قراره پروانه بشم، بذار دنیا تا می‌خواد پیله کنه*. :-" بی‌شوخی، منظورم اینه‌که به‌جنگ ِ ضعف‌هام می‌رم. خیلیا رو دیدم که از ضعفاشون طوری می‌گن، انگار یه‌جزء لاینفک و ذاتی‌شونه! و حتّی براشون مهم نیست چندان. هر کسی یه‌ضعفی داره و کامل نیس. ولی به‌معنای اینم نیس که نمی‌شه برطرفش کرد. 


من آدم انتقادپذیری‌ام. ینی، خیلی تحت تأثیر نقد قرار می‌گیرم. حتّی نقدی می‌تونه منو به‌گریه بندازه. ولی می‌پذیرمش معمولاً. وگرنه بحث می‌کنم. یا ناراحت می‌شم و می‌ریزم تو خودم، یا ردّ و بحث می‌کنم. تا مدّت‌ها حرف ِ یارو آویزه‌ی گوشم می‌مونه؛ حتّی اگه ده‌نفر بگن چرت گفته. همیشه این‌سوأل هست تو ذهنم که چرا اینو گفته؟ و راستشو بخواین، همینم باعث می‌شه آدم پوست‌کلفت‌تر بشه.


ولی من واقعاً سخت فکر می‌کنم به‌ضعفام، سخت؛ عمیق. نقدهایی هستن که سال‌هاست فکرمو مشغول کردن و باید بگم خیلیاشون معجزه کردن! دقیقاً وختایی که باید، تو ذهنم طنین انداختن و منو برانگیختن. این عالیه؛ یه‌نقد ِ خوب، همینه انگاری. گاهی این‌نقدا از نظر خودم یا بقیّه الکی بودن و ارزشی ندارن. ولی همونا هم یه‌نکته‌ای دارن. واقعاً دارن. 


خلاصه، من ازون‌دس آدما نیستم که به‌ضعف‌هام راضی بشم. نه، اصن خیلی وختا یه‌سری چالش‌هایی رو انتخاب می‌کنم و می‌رم توشون تا به‌ضعفم غلبه کنم. وگرنه آدمای ضعیف، نفرت‌انگیزن. جدّی می‌گم. به‌چه‌امیّدی غیر از قوی‌شدن، زندگی می‌کنن؟ آدم تا وختی نمُرده، باید قوی‌تر بشه. وگرنه می‌میره. 


لذا.. من دوس دارم خودمو شکنجه بدم. آهن وختی گرما می‌بینه، قوی‌تر می‌شه. فولاد می‌شه. احساس می‌کنم باید بیشتر حرف بزنم- بس که زیاد حرف می‌زنم این‌جا! :دی- امّا حقیقتش، تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم Iron  ِ Within Temptation رو گوش می‌دادم و یاد ِ اینا افتادم. آخه می‌دونین، این‌چن‌روز با چالش‌های زیادی رو به‌رو شدم. از یه‌کنفرانس نیمه‌شکست‌خورده گرفته تا عدم شهامتم تو خیلی چیزا. خودسانسوری‌هامم که اصن بذارین نگم. دلمم پی خیلی آدما و خیلی چیزا می‌گرده که همه‌شون فکرمو مشغول می‌کنن. فک کنم اینو ده‌بار تا حالا گفتم؛ من خیلی آدم ترسویی‌ام. ولی واقعاً تا وختی دارم از زمان حال استفاده می‌کنم، ترسوئم. وختی شجاع می‌شم که بگم ترسو بودم یا حتّی خیلی شجاع نبودم. اینا رو کتابای روان‌شناسی خیلی می‌گن؛ جملات مثبت و مضارع. چشم.


پس اجازه بدین بگم: من آدم قوی‌ای هستم.


+ کنفرانسم واقعاً تقصیر من نبود. ینی بیشترش تقصیر من نبود. گرچه خیلی جدّی به‌خودم می‌گم، تو انتخاب کردی کنفرانس بدی و باید همه‌چیزشو به‌جون بخری. این انتخاب ِ توئه. اشکالی نداره؛ من که نمردم. قوی‌تر می‌شم پس!


*: پروانه- محمّدرضا شایع

۹۴/۰۸/۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰
Lullaby