من این آهنگ tonight التون جان رو خیلی دوست دارم و درعینحال برام دردناکه. باز تناقض اونجاییه که نوستالژیک هم هست. توی اسفند اینا با سمیه و هدی رفتیم سینما هنر و تجربه، تمارض رو دیدیم. که من خیلی پسندیدمش و بعدش راه میرفتیم هی حرف میزدیم دربارهش بااینکه هرسهنامون دیرمون شده بود و ده شب رسیدم خونه. این آهنگ التون جان رو من هیچوقت نشنیده بودم، معروفم هست اتفاقاً. ولی خب، نشنیده بودم. یه تیکۀ تمارض هست که خیلی پیوند قشنگی از فیلم به این آهنگ زده. سمیه هم همونجا به این تیکه اشاره کرد و گفت چقدر آهنگش قشنگه. میشناسی؟ گفتم نه. با خودم گفتم برم خونه حتماً دانلودش کنم. برا سمیه هم فرستادم. داشتم بش گوش میدادم که دیدم آخرهای آهنگ خیلی ناراحت میشم. ینی کلاً آهنگِ خوشحالیبرانگیزی هم نیست. ولی دوست داری غمش رو بشنوی. جدا از خودِ موسیقیِ محشرش که دوست داری با صدای بلنـــد پخش شه.
رفتم متنش رو پیدا کردم و با آهنگ از روش خوندم. رسیدم به این تیکه:
tonight
Just let the curtains close in silence
Tonight
Why not approach with less defiance
The man who'd love to see you smile
Who'd love to see you smile
و زدم زیر گریه. بدجورها. ازین گریههایی که همۀ صورتت مچاله میشه و ناله میکنی و نفست بالا نمیآد. تا مدتها هربار گوشش میدادم حالم بد میشد. یا گریهم میگرفت، حالا با شدت کمتر، یا یه غم عظیمی یهو جمع میشد توی سینهم و هُلم میداد توی خودم. بدتر اینکه آهنگ قشنگیه و دوست داری گوشش بدی هی، ولی خب درد هم داره.
خیلی هم درد داره.
اون شبِ تولد هم گفت یه شعر نوشته بوده برام و چون کامل نشده با تشریفات تقدیم نکرده. دارم مثل خودش میگم، خیلی لفظ قلم حرف میزنه خب. برعکس من که میگم برو باب اشکال نداره. برام خوند و چطور بگم... از تولدم یه چیزهایی رو حس میکردم، این شعره هم که مضاف بر اونا. قبلاً هم گفتم ماها دختریم در قُدترین حالت هم خوشمون میآد توجه کسی رو که آدم جالبیه برامون جلب کنیم. ولی خب منم توی سرم پُرِ فکرها و نتیجهگیریهای منفی بود.
اومدم خونه و اینو گوش دادم و به خودم گفتم نع. هرکی میخواد باشه. آره شاید بعداً پشیمون شی ولی الان نع. مستهلکتر ازین حرفایی که بتونی شروع کنی و دووم بیاری. هرکی دیگه هم این مدت چیزی گفته یا کاری کرده گفتی نع. پشیمون هم نشدی، حالا هرچقدرم خوب بوده.
برا همین سعی کردم دیگه دوتایی جایی نریم. ما خونههامون خیلی بههم نزدیکه. خیلی جاها باهم میرفتیم. با خودم گفتم دیگه باش جایی نمیرم. نمیخوام چیزی پیش بیاد. هرچند بش نمیخوره از یکی مثل من خوشش بیاد و احتمالاً فقط آدم خیلی خیلی مهربون و توجهکنندهایه. البته با این نوع تفکر هم مشکل دارم، ولی اون لحظه فقط میخواستم چیزی پیش نیاد.
دیگه نمیدونم چی شده. نمیدونم چی میشه.