Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

concerto pour deux voix

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ


من نه پیانو بلدم، نه ویولن، نه گیتار و نه این‌که صدای مسحورکننده‌ای داشته باشم. ولی می‌تونم بنویسم. شاید خوب نه. ولی تنها کاریه که در حال حاضر می‌تونم. باید بنویسم؛ چون خیلی گذشته، خیلی گذشته و اگه ننویسم باورم نمی‌شه، یادم می‌ره یا اگه یه چیزی ببینم یادم بیاد، کلی احساسات متناقض درونم رشد می‌کنه. باید بنویسم بدونم چیا رو پشت سر گذروندم، کیا رو پشت سر گذروندم.


اما در عین حال، ازین‌که به واژه‌ها وابسته شدم بدم می‌آد. ازین‌که تنها زبونم شده حرف‌زدن و بدتر ازون، تایپ‌کردن، بدم می‌آد. خسته شدم از بس تایپ کردم و همه‌چی به تایپ بستگی داره. این‌که یه جمله با ده‌مدل لحن می‌شه خونده‌شه و استیکرزدن یه وقتایی توهین‌آمیزه. احساسات مجازی چندش‌آورن. همه این قلب و بوس و بغل گذاشتنا. حتی منم یه وقتی خسته می‌شم ازین همه مجازی بودن. منی که تو مجازی راحتم. 


دلم یه آدم واقعی می‌خواد. نه این‌که آدم واقعی کم باشه دورم. نه ینی... یکی که باهاش بری مسافرت. بری کنسرت. صبح تا شب تو کتابخونه آزمایش‌های کوفتی رو حل کنی و بینش مسخره‌بازی درآرین و اون لحظه این‌قد بخندین که حس کنین لحظه‌تون تموم نمی‌شه. دلم آدمی رو می‌خواد که تو لحظه باهاش زندگی کنم به عبارتی. فکر نکنم بعدمون چی می‌شه، قبلمون چی شده بود... می‌دونید، آدمی که بتونی راحت فراموشش کنی و وقتی که به یادش می‌افتی، نه اون‌قد حس وابستگی داشته باشی که فلجش بشی، نه اون‌قد به بدی خاطره داشته باشی که اوقاتت تلخ شه. نمی‌دونم، واژه خسته‌کننده‌ست. تازگی از حرف‌زدن هم خسته می‌شم. 


می‌خوام برم خرید. هرچی. منی که از خرید خسته می‌شم و بدم می‌آد، می‌خوام فقط برم خرید. فقط پول خرج کنم. چیزای قشنگ قشنگ ببینم.(گرچه اخیراً به شکل ترسناکی دارم پول خرج می‌کنم و چیز می‌خرم و... به طرز مسخره‌ای سیر نمی‌شم.) می‌خوام شب بخوابم صبح بیدار شم ببینم وسط یه باغی‌ام و منم باغبونشم. در واقع مسئول آبیاری‌ام. می‌تونمم لالایی بگم. به قدر همه شب‌هایی که نگفتم. و چندنفر دیگه هم اون‌جان که به چیزای دیگه رسیدگی می‌کنن. ولی من تو همین یه کارم بهترینم، حتی اگه کار کمی باشه. نه که هزارتا کار کنم و تو هیچ کدوم هیچی نباشم. بتونیم ساعت‌ها کنار هم ساکت باشیم و کار کنیم، بدون این‌که از حضور هم معذب شیم و بدون این‌که سکوتمون رو بشکنیم. و ازین‌که کنار هم هستیم، لذت ببریم.


این‌که دخترخاله‌بزرگمو دوست دارم دقیقاً به خاطر همین سکوتِ خوشایندشه. نه سکوت از روی عدم درک و خجالت و غریبگی و اینا، سکوتش خوشاینده چون همه‌ش نگاهش به آدم نیست. نمی‌خواد بدونه چی تو فکرمه، فک نمی‌کنه باید همیشه یه حرفی وسط باشه و سکوت آزارنده‌ست... این می‌شه که حرفاش ارزشمنده. این می‌شه که با همه تفاوت‌هامون من یه وابستگی عجیبی بهش پیدا کردم که اصلاً فک نمی‌کردم این‌طوری هم باشه. شایدم فک می‌کردم و... نمدونم. یه طوری که هی می‌خوای باهاش باشی، باهاش حرف بزنی. ولی می‌گم، نمی‌خوای هم الکی حرف بزنین. برات بی‌نهایت محترم و ستودنیه. با این‌که اصلاً کامل نیست، می‌دونین؟ 


من معروفم به عاشقِ آدمای کامل شدن.( حتی اگه خودم فک کنم کاملن) ولی بعضیا تو نقصشون قشنگن. ینی این نقص روی این آدم قشنگ شده. حالا اگه کمال بود، یه لحظه تحسین می‌کردی بعد... یادت می‌رفت. مهم نبود. من اصلاً آدمی نیستم که تو خونه بقیه، برم تو اتاقشون. ولی خیلی وقت پیش تو اتاقش رفتم و نشستم، نه تنها فضا سنگین نبود بلکه دیدم دوساعت گذشته و من اصلاً نفهمیدم. این‌قد که به سکوت هم احترام می‌ذاشتیم، این‌قد که حرف هم می‌زدیم. نه ازون حرفایی که بعدش بگی وای چقد ور زدم سرم رف! ازون حرفایی که بعدش می‌گی... خدایا... چندوقت بود با یکی این‌جوری حرف نزده بودم؟


و... مهم‌تر از همه، اون نقصش رو پنهون نمی‌کرد. مشکلات و ترس‌هاشو پنهون نمی‌کرد. لاف نمی‌زد. متوجهید؟ نه دروغی، نه تظاهر به راستگویی و نه صداقتِ تندی که بعضیا دارن.( خیلی هم مد شده داشتنش. توأم با بی‌ادبی و قساوت، به بهونه صداقت.)


باهاش می‌شه رفت کنسرت، می‌شه رفت کتابفروشی، درباره کتابای مورد علاقه‌تون حرف بزنی، درباره مصائبی که پشت سر گذروندین، درباره گذشته، درباره آینده، درباره ترس‌‌هاتون، درباره عمیق‌ترین علاقه‌مندی‌ها و آرزوهاتون... بدون این‌که حس کنی آخه به اون چه. بدون این‌که حس کنی تو یه رابطه بده بستونی. یکی من بگم یکی تو بگو نیست. یه قدم من یه قدم تو نیست. ده قدم برات برمی‌داره و تو یه قدم بیای، می‌دونه همین یه قدم رو با خلوص اومدی جای این‌که فقط بخاطر جبران ده‌تا بیای. این خیلی محشره. خیلی ارزشمنده. هم درباره هم خیلی می‌دونید و هم کم می‌دونید. راحت فراموش می‌کنین و هروقت بخواین، یادتون می‌آرید. بدون هیچ اجباری، هیچ قاعده‌ای، هیچ قول و قراری. و هیچ احساس اضافه‌ای.


یه کنسرت واسه دوتا صدایین. در کنار هم. زیبا، دلنشین، گوش‌نواز و... فارغ از هم. در عین تنیدگی. خصوصی و بدون تماشاچی. فقط برای هم و جدا از هم.




دریافت


+ یه وقتایی از هرچی مربوط به احساساته، خسته می‌شم. هیچ تمایلی به هیچ حسی ندارم. انگار ما آدما همه‌ش دنبال منطقیم توی احساساتمون، در حالی که نیست. پیچیدگی عاطفیه سراسر و مدت‌ها رو مخ خودمون می‌ریم که بهش منطق بدیم. بهتره فکر کنم. خوب فکر کنم. فکر قدرت زیادی داره. می‌تونه بکشه. می‌تونه زنده کنه. فراموش کنه. به یاد بیاره. تحریف کنه. گول بخوره. گول بزنه. تغییر کنه. احساسات... کسل‌کننده‌ن. بیشتر از لذت بردن از زندگی تو یه کلبه‌ جنگلی و تعطیلات تو سواحل هاوایی و زیبایی‌های دنیا، اضافی و کسل‌کننده و به درد نخورن. اوه، البته یحتمل کتابای خوب و موسیقی هم. کلاً هرچی به جز... آدما و مسائل مربوط به اونا. برا همین به یه جور... گستردگی(!) رسیدم. نمدونم منظورمو رسوندم یا نه، بعداً بیشتر می‌گم حتماً. لازمه برا خودم. 

۹۷/۰۹/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby