وقتی شما باعث یه اتفاق بد میشین، اطرافیانتون چه واکنشی نشون میدن؟
یعنی یه اتفاقی که خودتون مسئولش بودین، مقصرش بودین، نه پیشامد و حادثه.
یکی به قضا و بلا نسبت میده؟
یکی بهتون فحش میده؟
یکی اصلاً اهمیت نمیده خودت چه حسی بعد اون حادثه پیدا کردی، فقط فاجعه رو بهت یادآوری میکنه و ربطش میده به هرکار اشتباهی که قبلاً هم کردی؟
یکی بلافاصله به کمکت میآد؟
یکی بهت اهمیت میده، اصلاً متوجه میشه خودت توش آسیب دیدی و میگه گور بابای اون اتفاق؟
یکی بغلت میکنه و میگه هیچی از ارزشهای تو کم نشده، فقط باتجربهتر شدی؟
یکی هیچ واکنشی نشون نمیده، چون براش مهم نیست؟
خب، میگن توی ناراحتی یا عصبانیت تصمیم نگیرین. منم تصمیم نگرفتم، به یه نتیجهای رسیدم. من باعث یه اتفاق شدم، و باور کنین خیلی اتفاق کوچیکیه که میتونه برای هرکسی پیش بیاد حداقل یک بار توی عمرش. ینی بگم واقعاً خندهداره که دارم دربارهش مینویسم. ولی به یه درکی رسیدم پس از گرفتن این واکنشهای متفاوت. خیلی متفاوت، که بسیار تکاندهنده بود برام در لحظه، چون اون اتفاقی که رقم زدم شاید ده درصد فشار روانی داشت، من واقعاً خیلی ناراحت نشدم ازش چون یه چیز خیلی معمولی بود، نه اینکه بخوام کارمو کوچیک کنم. کارِ بد، بده، کوچیک و بزرگ هم نداره، ولی واکنشی که بهش نشون میدی هم به همون اندازه اهمیت داره، شایدم بیشتر. حسِ من در اون لحظه شاید ده درصد رو کرد بیست درصد. بعد یهو شد هفتاد درصد و من داشتم میلرزیدم، از واکنش دیگران. و اینجاست که یه اتفاق عجیبی افتاد. من که حس اولیهم چندان ناراحتکننده نبود، بدترین فکر ممکن رو دربارۀ خودم کردم بعد از این واکنشها، تهِ عصبانیت و ناراحتی چی میتونه باشه؟ بخوای چی کار کنی؟ من تا تهش رفتم. و برگشتم. و باز شدم ده درصد. با یه تفاوت. یه تفاوت خیلی ارزشمند که باعث میشه از این اتفاق درسی گرفته باشم.
فقط نظاره کن. حتی ناراحتی و عصبانیت و احساس گناه و هرحسی رو که داری، به اضافۀ واکنش دیگران. فقط نظاره کن، خیلی کار سختیه، چون فشار روانی بهت دست میده و یه سری افکار و احساساتِ درونیشده و شرطی در تو که سالیان سال باهاشون بزرگ شدی. ولی باید یاد بگیری یه وقتایی فقط مشاهده کنی، مستلزم اینه که از خودت و اون موقعیت یه فاصلهای بگیری. و یه حرف دیگه، به واکنش دیگران خیلی توجه کن. نه، من ابداً قبول ندارم آدم توی لحظه یه کاری میکنه. به زمینهها و ناخودآگاه و رفتارهای درونیشده خیلی اعتقاد دارم. خیلی فرق داره کسی که به کمکت میآد تا کسی که بهت فحش میده. من نمتونم بپذیرم که اینا از زمینهها و ناخودآگاههای خالی میآن و فقط در لحظه بودن. بازتابِ طبیعی نیستن که، بازتاب طبیعی یه چیز غریزیه، بین تقریباً همۀ آدما هم مشترکه. از اتاق تاریک یهو توی نور بری چشات درد میگیرن. این بازتابه، رفتارها و احساسات و افکار «ایجاد» شدن. پس با نظاره کردن میشه خیلی چیزها رو یاد گرفت.
و یکی دیگه. مهم نیست اون اتفاق چی بود، مهم این بود که تو باهاش چی کار کردی و بعد از اون چه تغییری در تو «ایجاد» شد. مثال خیلی سطحیش اینکه تو هم به خودت فحش دادی یا سعی کردی دنبال درمان جراحتت بگردی؟ از این سطح گرفته تا عمق یه فکر و حس، مهمه تو با اون اتفاق چی کار کردی. هیچی الکی و خودبهخودی نیست که تو هم الکی و خودبهخودی ازش بگذری.