Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

وقتی شما باعث یه اتفاق بد می‌شین، اطرافیان‌تون چه واکنشی نشون می‌دن؟

 

یعنی یه اتفاقی که خودتون مسئولش بودین، مقصرش بودین، نه پیشامد و حادثه. 

 

یکی به قضا و بلا نسبت می‌ده؟

 

یکی بهتون فحش می‌ده؟

 

یکی اصلاً اهمیت نمی‌ده خودت چه حسی بعد اون حادثه پیدا کردی، فقط فاجعه رو بهت یادآوری می‌کنه و ربطش می‌ده به هرکار اشتباهی که قبلاً هم کردی؟

 

یکی بلافاصله به کمکت می‌آد؟

 

یکی بهت اهمیت می‌ده، اصلاً متوجه می‌شه خودت توش آسیب دیدی و می‌گه گور بابای اون اتفاق؟ 

 

یکی بغلت می‌کنه و می‌گه هیچی از ارزش‌های تو کم نشده، فقط باتجربه‌تر شدی؟

 

یکی هیچ واکنشی نشون نمی‌ده، چون براش مهم نیست؟

 

خب، می‌گن توی ناراحتی یا عصبانیت تصمیم نگیرین. منم تصمیم نگرفتم، به یه نتیجه‌ای رسیدم. من باعث یه اتفاق شدم، و باور کنین خیلی اتفاق کوچیکیه که می‌تونه برای هرکسی پیش بیاد حداقل یک بار توی عمرش. ینی بگم واقعاً خنده‌داره که دارم درباره‌ش می‌نویسم. ولی به یه درکی رسیدم پس از گرفتن این واکنش‌های متفاوت. خیلی متفاوت، که بسیار تکان‌دهنده بود برام در لحظه، چون اون اتفاقی که رقم زدم شاید ده درصد فشار روانی داشت، من واقعاً خیلی ناراحت نشدم ازش چون یه چیز خیلی معمولی بود، نه اینکه بخوام کارمو کوچیک کنم. کارِ بد، بده، کوچیک و بزرگ هم نداره، ولی واکنشی که بهش نشون می‌دی هم به همون اندازه اهمیت داره، شایدم بیشتر. حسِ من در اون لحظه شاید ده درصد رو کرد بیست درصد. بعد یهو شد هفتاد درصد و من داشتم می‌لرزیدم، از واکنش دیگران. و اینجاست که یه اتفاق عجیبی افتاد. من که حس اولیه‌م چندان ناراحت‌کننده نبود، بدترین فکر ممکن رو دربارۀ خودم کردم بعد از این واکنش‌ها، تهِ عصبانیت و ناراحتی چی می‌تونه باشه؟ بخوای چی کار کنی؟ من تا تهش رفتم. و برگشتم. و باز شدم ده درصد. با یه تفاوت. یه تفاوت خیلی ارزشمند که باعث می‌شه از این اتفاق درسی گرفته باشم.

 

فقط نظاره کن. حتی ناراحتی و عصبانیت و احساس گناه و هرحسی رو که داری، به اضافۀ واکنش دیگران. فقط نظاره کن، خیلی کار سختیه، چون فشار روانی بهت دست می‌ده و یه سری افکار و احساساتِ درونی‌شده و شرطی در تو که سالیان سال باهاشون بزرگ شدی. ولی باید یاد بگیری یه وقتایی فقط مشاهده کنی، مستلزم اینه که از خودت و اون موقعیت یه فاصله‌ای بگیری. و یه حرف دیگه، به واکنش دیگران خیلی توجه کن. نه، من ابداً قبول ندارم آدم توی لحظه یه کاری می‌کنه. به زمینه‌ها و ناخودآگاه و رفتارهای درونی‌شده خیلی اعتقاد دارم. خیلی فرق داره کسی که به کمکت می‌آد تا کسی که بهت فحش می‌ده. من نمتونم بپذیرم که اینا از زمینه‌ها و ناخودآگاه‌های خالی می‌آن و فقط در لحظه بودن. بازتابِ طبیعی نیستن که، بازتاب طبیعی یه چیز غریزیه، بین تقریباً همۀ آدما هم مشترکه. از اتاق تاریک یهو توی نور بری چشات درد می‌گیرن. این بازتابه، رفتارها و احساسات و افکار «ایجاد» شدن. پس با نظاره کردن می‌شه خیلی چیزها رو یاد گرفت. 

 

و یکی دیگه. مهم نیست اون اتفاق چی بود، مهم این بود که تو باهاش چی کار کردی و بعد از اون چه تغییری در تو «ایجاد» شد. مثال خیلی سطحیش اینکه تو هم به خودت فحش دادی یا سعی کردی دنبال درمان جراحتت بگردی؟ از این سطح گرفته تا عمق یه فکر و حس، مهمه تو با اون اتفاق چی کار کردی. هیچی الکی و خودبه‌خودی نیست که تو هم الکی و خودبه‌خودی ازش بگذری. 

 

 

Lullaby
۲۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۰

 

تکنولوژی. تکنولوژی تو رو به وجد می‌آره. تکنولوژی و اخترشناسی و فیزیک. هیچی دیگه این قدرت رو نداره. منم اینو چند ساله فهمیده‌م، برای همین هروقت حس می‌کنم حالت خوب نیست یا خیلی توی خودتی، می‌آم دربارۀ یه مستندی که تازه دیدم یا مقاله‌ای که خوندم حرف می‌زنم. خیلی وقتا این ریسک رو می‌کنم که یه چیزی رو بدم درست کنی. بعضی وقتا خسته‌ای، بی‌حوصله‌ای، انگار خیلی ناراحتی و دلت هیچی رو نمی‌خواد. ترسناکه من یهو بیام ازت بخوام یه کاری برام کنی. ولی بعضی وقتا این کارو می‌کنم، چون تو رو به وجد می‌آره، بعد منو به وجد می‌آره. تو یه چیزی رو درست می‌کنی، خیلی وقتا چیزای خیلی پیچیده و ترسناکی رو درست می‌کنی با دست‌های ظریف و چشم‌های جدیت. همیشه مطمئنم هر چیزی که خراب می‌شه، اولین و آخرین نفری که می‌تونه درستش کنه تویی. شاید برای همینه که منم یاد گرفتم خرابی‌ها رو درست کنم، شورش رو داشته باشم که خرابی‌ها رو درست کنم و ازشون نترسم، همون‌طور که تو نمی‌ترسی و با وحشتناک‌ترین‌هاشونم با خونسردی خدشه‌ناپذیرت برخورد می‌کنی، انگار یه چیز عادیه. انگار هرروز با این خرابی‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنی، که شایدم واقعاً می‌کنی... همین خیلی تکان‌دهنده‌ترم هست، و باعث می‌شه حواسم بهت بیشتر باشه. دست بذارم روی چیزهایی که تو دوست داری و باهاشون به شوق می‌آی، و دو ساعت درباره‌شون حرف بزنیم. این حس خوشحالی تهش هم جایگزین‌ناپذیره، یه جور رهایی. یه جور کشف. مکاشفه. انگار من و تو توی همین دو ساعت این مشکل رو حل کردیم، یا به این فکت علمی رسیدیم، یا چمدونم. حس باحالیه. منم برای همین این‌طوری‌ام، اینو از تو یاد گرفتم. از همون بچگی که تو صدامون می‌زدی بیایم روی ایوون که فلان رویداد کهکشانی داره اتفاق می‌افته و از توی تلسکوپ نگاش کنیم. اون موقع نمی‌فهمیدم، تأثیرشم درک نمی‌کردم، اما الان، این شوری که برای سروکله زدن با چالش‌ها دارم، اینکه گاهی دوست دارم از عمد کاری رو که سخت‌تره انجام بدم، دوست داشته باشم خودم و دنیا رو از یه نگاه دیگه ببینم، مثل همون تلسکوپیه که توی بچگی‌هامون می‌ذاشتی از توش نگاه کنیم و چیزایی می‌گفتی که به‌ندرت یادم مونده حتی. آخه مگه چقدر می‌فهمیدم؟ من نُه سال از تو کوچیک‌ترم. ولی اثرش فهمیده شده، الان، توی بیست و سه سالگیم. طوری که هروقت گم بشم می‌دونم پیدا می‌شم، می‌دونم که می‌تونم پیدا بشم، و می‌دونم که گم شدن ترسناک نیست، که حتی جالبه. چون باعث می‌شه چیزی رو کشف کنم. چیزی رو درست کنم. چیزی رو یاد بگیرم. این ارادۀ وحشی رو دوست دارم، کاش این‌قدر وحشی باشه که هیچ‌وقت توی هردومون نمیره. 

 

+ از عنوان هم پیداست که من هنوز شیفتۀ آقای لو گرمم یا باید تا صد سال آینده هی از گوشه و کنار بهش ارجاع بدم؟ 

Lullaby
۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۵