اگه هنوز اینجا رو میخونید یا واقعاً دوستم دارید یا خیلی فضولید.
پست قبلی رو خیلی وقت پیش نوشته بودم و تاریخش رو تصادفی اون روز گذاشتم. بنابراین خیلی بیشتر از اونچه به نظر میرسه اینجا ننوشتم. احتمالاً هیچکدوم از این حرفها مهم نیستن و دارم برای خودم مینویسم چون ذهنم رو اشغال کردهن و فرصت ندارم طور دیگهای تخلیه کنم. قراره کلی هم بنویسم بیشتر از چیزی که خودم فکر میکنم. پس اگه قراره خونده بشم بازم یا خیلی بهم اهمیت میدید یا فضولید دیگه. اگه فضولید که برید به زندگیتون برسید و یاد بگیرید زندگی بقیه هیچ تأثیری روی زندگی شما نداره مگر شما فضولی کنید، اگرم دوستم دارید که به احتمال زیاد دل به دل راه داره.
1. آدمها خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد! براساس غرایز و احساساتشون رفتار میکنن. یعنی حتی وقتی فکر میکنیم داریم از روی منطق و استدلال و استنتاج و چمدونم هرچی یه حرفی رو میزنیم و یه کاری رو میکنیم، بازم بخش اعظمش غریزه و حسمون هست که ما رو به این نوع خاصِ اندیشهورزی وامیداره. خیلی سخته بشه حدود عقل رو مشخص کرد. دارم به فیلسوفهایی فکر میکنم که تا حالا نظریاتشون رو دربارۀ عقل و اندیشه خوندم، بازم میبینم یارو اینا رو براساس تجربیات و الگوهای شخصیش از خودش در کرده. حتی اینکه منم دارم اونا رو شاهدِ این ادعام میگیرم چون میخوام حس بهتری داشته باشم نسبت به این حرفم. وقتی فکر کنی آدمیزاد یه عقل و منطقی برای خودش ساخته که به غرایز و احساسات و تجربیاتش صورت «درست/غلط» بده، خیلی چیزها رو راحتتر درک میکنی دیگه. باعث میشه خیلی از الگوهای رفتاری و کلامی خیلی آزارت ندن. اصلاً اونقدر بهشون فکر نکنی حتی. به نظرم خیلی از اختلالات و مشکلات روحی روانی هم از اینجا شروع میشن که ما به این غرایز و احساسات و تجربیاتمون زیادی صورت واقعی میدیم، و بدتر اینکه به یه اصل منطقی و عقلانی تبدیلش میکنیم. اگه هر باری که از خونه میآم در رو چک نکنم، حتماً باز میمونه و یکی خودشو توی خونه میندازه. اگه امسال کنکور قبول نشم همه رو ناامید میکنم. اگه به بقیه اجازه بدم بهم نزدیک شن بهم آسیب میزنن. همۀ اینا در خدمت دفاع از خودمون، تقویت غرایز و احساسات و تجربیاتمونه با یک ظاهرِ منطقی. خیلی از مشکلات آدمی رو وقتی در طول تاریخ نگاه میکنی، همینطوری بودن. که میشه دومین مطلبی که میخوام بگم.
2. نظریات و مکتبهای فکری و فرهنگی تاریخی خیلی ترسناکن. قضیه از این شروع میشه که من داشتم بوکوفسکی میخوندم، و خب خیلی بوکوفسکی رو هم دوست دارم، خیلی باهاش همذاتپنداری میکنم و این نکته که منو یاد خیام میندازه هم دخیله، بعد دیدم بوکوفسکی بعضاً چه حرفای ضد زن و نژادپرستانهای میزنه. بگذریم. فرندز رو چند وقت پیش از اول نشستم نگاه کردم که هم برای زبانم خوب باشه همم خب دوستش داشتم میخواستم یه دور دیگه ببینم جهت تسکین و تلطیف روح و روانم در این روزگار آلوده. اونجا هم دیدم عع، چقدر یه سری شوخیاشون زشته! چقدر نژادپرستانه و ضد زن، حتی از سمت بازیگران زن یا شخصیتهایی که روشنفکرن. اینجا دیگه گفتم یعنی چی، حالا میگیم بوکوفسکی حرصش میگرفته، مدلشه، اونطوری حرف زده، قدیمیترم بوده، اینا چرا؟ اینا که مال بیست سی سال پیشن دیگه. وحشت برم داشت که چقدر آدمی موجود پستیه. جایی که به نفعش هست یه سری کارها رو میکنه، بعد میآد میگه اینا اشتباهن. خب مرگ بگیری، قبلش مگه اشتباه نبود؟ چرا الان اینقدر خودتونو دارید پاره میکنید با مسائل حقوق زنان و مشکلات نژادپرستی؟ شما و خیلیا که همون آدمای بیست سی سال پیشید.
خندهدار اینکه الان از اون ور بوم افتادیم دیگه، یعنی هرچی میشه زارتی به مسائل حقوق زنان و نژادپرستی ربط میدیم. این بحثی بود که اخیراً توی بنیاد (محفل جمع شدنمون، اسمش خیلی خفنه ولی میریم بازی میکنیم. :)) ) یکی از بچهها مطرح کرد دربارۀ یه جایزهای نمیدونم گرمی بود چی بود. درسته که حقوق زنان واقعاً داستانه، نژادپرستی جداً یه معضله، ولی تأکید زیادی و مصادره به مثل کردن داره زیربنای این حرکات رو میگیره، نه واقعاً دغدغهای که معطوف به ایناست. اینه که منو خیلی منزجر میکنه نسبت به آدمی. متأسفانه خودمم آدمم، میدونم. طوری که سِر میگی میگی اصن به من چه، دیگه اخبار رو دنبال نمیکنم. دیگه به من ربطی نداره کسی به خاطر دختر بودنم یه رفتار متفاوت نشون بده. که خب، فکر میکنم اینم حتی بخشی از اهدافشونه. اینقدر برات دغدغۀ زیادی بتراشن که زامبی بشی دربرابر مسائلی که ذاتاً دغدغهتن، ولی چون میبینی خیلیا دارن مسیرش رو خراب میکنن و شبکههای اجتماعی هم که دیگه داره رسماً حکم واقعیت رو میگیره و واقعیت میشه مجازی، میگه بابا به من چه. به من یه کلبه بدید برم توی جنگلم. برید بمیرید.
3. یه مسئلۀ نامنصفانۀ خیلی چرکِ دیگهای هم ذهنم رو مشغول کرده. آقا! نیتیوها کم اشتباه ندارن! یعنی بابا فارسی هم حتی بین کتابخونها ایراد توی حرف زدن و نوشتن میبینی. بعد من فکر کردم این مشکل از ماست و ما فارسی رو پاس نمیداریم و از این خزعبلات، دیدم بابا انگلیسیهام انگلیسیشونو خیلی پاس نمیدارن. توی پادکستها، ویدیوها، متنها، اشتباه کم نمیبینی. منتها اینا رو خیلی ساده میگیری. واقعاً تا یه حدیش هم طبیعیه، وسواس که نمتونی بگیری کلمه به کلمه چک کنی و حرفت رو ده بار برای خودت توی مغزت تکرار کنی بعد به زبون بیاری. یه چیزهایی پیش میآد. لجِ من اونجا درمیآد که از تو بهعنوان یه غیرنیتیو اینو انتظار ندارن. نه، چرند میگن انگلیسیزبانها از شما توقع ندارن مسلط باشید. این عده خیلی کمن راستش. عدۀ زیاد، بهخصوص جایی که داری سنجیده میشی، مثلاً داری آیلتس میدی تافل میدی، داری اسکایپ میکنی با استاد، ایمیل مینویسی، اپلیکیشن پُر میکنی، نه، اشتباهِ تو از روی مسلط نبودنته. تمام. حتی برگردی درستش هم کنی از روی مسلط نبودنه. افراد کمی هستن که بگن حالا هول شده، استرس داره، یا بابا توی مملکتی که اصن این زبان صحبت نمیشه من چقدر انگلیسی مینویسم و حرف میزنم که عین نقل و نبات از خودم تراوش کنم؟ با این وضع دلار و کرونا امتحان دادیم خیلیه خودش.
و خب از اونجایی که من همیشه مشکلات رو از خودم میبینم، همیشه ربط میدم به اینکه من زبانم معمولیه دیگه. باید بیشتر تلاش کنم. اما دیدم درست از نگاه دیگران میتونی محدودهت رو مشخص کنی. مثال سادهش اینکه من ناچار بودم شیفت کنم به تافل، تافل رو بیشتر قبول دارن کانادا امریکا، حتی امریکا بعضاً آیلتس رو قبول ندارن، بعد دربهدر دنبال استادی کلاسی بودم که زمانم جبران شه این وسط، خیلی این شیفت اذیتم نکنه از کارام بمونم. ابتدا به یه موسسۀ خیلی معروف زنگ زدم که خیلیا پیشنهادش کرده بودن، برخوردشونم عالی و مؤدب، اما کسی که با من حرف زد، با همۀ احترامی که براش قائلم، خب... نمدونم چطور توصیف کنم. نکته اینه که فاصلۀ عمیقی بین کتابهای زبان و زبانی که واقعاً الان داره صحبت میشه هست. برای همین به نظرم فیلم و سریال و بهخصوص پادکست خیلی بیشتر از کتاب زبان به آدم چیز یاد میده. کتاب میخوای بخونی هم کتابهای داستانی باز ده برابر بیشتر از فیلم و سریال و کتاب زبان. حالا، من حرف زدن انگلیسیم خوب نیست، خودم میدونم، فارسی هم حرف زدنم داغونه چه برسه به انگلیسی، یعنی خودم این آگاهی رو دارم، ولی خیلی جوابهای خشک و کتابیای هم ازم میخواست. منم متأسفانه آدم کمروییام، بهش نتونستم بگم بابا کی اینطوری حرف میزنه؟! بعد تو برات به عنوان اگزمینر عجیب نیست اینقدر فاصله بین حرف زدنِ من و دایرۀ واژگانمه؟ دارم اصطلاح و کلمات ادونس به کار میبرم، حتی خودشم گفت خیلی این خوبه، متن زیاد میخونی؟ گفتم آره. اما سطح منو خیلی پایینتر از چیزی که بودم گذاشت. منم ثبتنام نکردم، دیگه برخورد کلاسزبانیه این. رسمه که تو رو پایینتر بذارن و بگن اینطوری بهتر هم یاد میگیری، بعد بری حوصلهت سر بره.
بعد به استادی که باش ریدینگ آیلتس کار میکردیم و خیلی هم جوون و بیادعا بود زنگ زدم گفتم برا تافل کسی رو میشناسین؟ خیلی قبول داشتم این استاده رو چون جوون بود و دغدغهمونو درک میکرد، آدم منصفی هم بود با اینکه توی آموزشگاه کار میکرد چرکبازی درنمیآورد. من دو ماه پیشش رفتم عمومی هم بود تازه، زیر هفت نمیزدم ریدینگ رو. خلاصه اینم یه استاد گفت، منم به یارو زنگ زدم و بهشدت باهاش ارتباط برقرار کردم. خیلی اشتراکات داشتیم. ادبیاتانگلیسی هم خونده بود، خیلی باش راحت بودم. بعد ازم تعیین سطح گرفت گفت من چند بار بات حرف زدم، اهل حرف زدن نیستی. فارسی هم خیلی کوتاه و سرراست جواب میدی. من خودمم درونگرام. و من نمرۀ اسپیکینگم رو واقعاً مدیون این آدمم چون دقیق میفهمید مشکلاتم چیه و کمکهایی میکرد که با هر کلاسزبانی که رفتم بهش نزدیک هم نشدم. خواستم بگم خطکشی که خودتون دارید مشخص میکنه چطوری توی مسیرتون برید، وگرنه همه آدمحسابی و خوبن، ولی همه چیزی رو که دقیقاً لازمته بت نمیدن. فراموش هم نکنید که نیتیو نیستید و کمتر کسی براش مهمه. فارسی بنویسی «حاظر» اشکالی نداره حواست نبوده، انگلیسی بنویسی «programme» بریتیش امریکنت قاطیه رایتینگ بالای شیش نمیشی.
4. در راستای مورد قبل اما از یه زاویۀ دیگه. تازگی داشتم یه پیجی رو دربارۀ اپلای اینا میخوندم، یارو نمونههای ایمیل به استاد و ریکام و رزومه و انگیزهنامه رو گذاشته بود. بعد، یارو نگم فارغالتحصیل کجاست، نگم خودش چند سال کجا بوده و درس خونده، نگم اصلاً کارش مشاوره دادن و کمک کردن توی نوشتنِ ایناست. بگم چقدر مشکل داشت کاراش؟ بعد خب ادعاشونم اینه که ما خیلیا رو رستگار کردیم. نکته اینه که اولاً خیلیا که از طریق اینا رستگار نشدن، قطعاً مطرح هم نمیشن. هیچ آسیبشناسیای دربارۀ اینا صورت نمیگیره. کمتر کسی میآد میگه این اپلیکنتمون بهش اشتباهی اینو گفتیم که نشد، یا اگرم بگن تقصیر اپلیکنته میندازن. این دیگه مثل روز روشنه که تقصیر خودته. نکتۀ دیگه اینکه یه خیل عظیمی به شما مراجعه میکنن طبعاً، خیلیاشونم بچههای خوبیان. یارو خودش خیلی سطح خوبی داره رزومۀ خوبی داره، حالا تو شانس رو از شصت رسوندی به هشتاد. تو نمیگی اینا خودشون پتانسیل داشتن، به اسم خودت مینویسی. چه بسا یارو خودش بدون هیچ کمکی تلاش میکرد نتیجه میگرفت، هشتاد هم میشد. من با این سطح زبانم و مدارک ناقص و خودکمبینیم و اذیت کردنام پارسال نتیجهای خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردم گرفتم. اگه اون نبود منم یا ناامید میشدم برای امسال یا به اینا پناه میآوردم دیگه. بعد اونایی که خیلی خفنن نتونن؟ به شما محتاج باشن؟
من خودم از هیچکی کمک نمیگیرم از بس همهشون ادعان. یعنی امیرکاج که خیلی رفاقتی پارسال مدارکم رو خوند و ایرادگیری کرد و کمکم کرد بدون هیچ ادعایی، از اینا ده برابر بیشتر بارش بود. توصیه هم میکنم اگه شمام دارید از این کارها میکنید، به یه رفیقِ شفیقتون بدید که خودش اپلای کرده اخیراً و با این سیستم آشناست. به این پیج و موسسهها و فلانیها، هرچقدرم خفنن، ندید. اولاً اینا براتون دل نمیسوزونن جدی، حتی اگه فطرتاً آدمای کاردرست و خوبی باشن، رفیقت خیلی بیشتر هم تو رو میشناسه، همم سرنوشت تو براش مهمه. رفیقت ممکنه بت یادآوری کنه چرا توی رزومهت فلان چیزو ننوشتی؟ یارو از کجا میخواد اینو بگه؟ تو رو نمیشناسه اصلاً.
ثانیاً، اینا به واسطۀ کارشون بسیار سرشلوغن. من به امیرکاج میدم، همون جا جواب میده. یا نهایتاً تا شب. انگیزهنامهت مثلاً توی یک شب جمع میشه. ولی به اینا بدی؟ دیربهدیر جواب میدن، میگن ما هونصد نفر دیگه هم داریم، ببخشیدببخشید، وقت درست نمیذارن، میبینی فقط واسه یه مدرک یک هفته داری دستدست میکنی. خل میشی رسماً. تهش هم ممکنه از بس حرص خوردی چیز خوبی از آب درنیاد حتی. ثالثاً، اینا اغلب تمپلیتن. میگن یونیک بنویس، شخصی باشه، ولی وقتی دارن کمکت میکنن تمپلیتترین نصیحتها رو بهت میکنن. یعنی از بس این کار رو کردن مغزشون عادت کرده، شاید عامدانه نباشه اصلاً، نمتونن یه سری نقاط رو ببینن. رابعاً، متأسفانه، اولویتبندی میکنن. یعنی تو معدلت هیجده باشه خیلی برات بیشتر وقت و انرژی میذارن تا اونی که معدلش چاردهست. بعله منم قبول دارم خب برای اولی خیلی انتخابهای بیشتری داری، ولی چاردهیه هم آدمه. عدد نیست. معدلش خوب نیست، ولی چه بسا پتانسیلهای دیگهای داشته باشه. خامساً (قول میدم آخری باشه عربی نوشتنم این وسط چیه آخه) خیلی از نصیحتهاشون درست نیست. در کمال حیرت! یه یارویی مثلاً خیلی معروفه توی این جمع، ولی فقط مهندسی و علومپایه رو خوب میشناسه. بعد تو هنر و انسانی یا حتی بینرشتهای باشی ممکنه اصلاً شانست رو خراب هم بکنه!
خب من توی این یک سال خیلی چیزها توی این مسیر یاد گرفتم و با خیلی از آدمها آشنا شدم، صادقانه اینو خیلی بیشتر از اپلای کردن دوست دارم اصلاً، یه بندهخدایی باهام حرف میزد که با این یارو حرف زده، یارو بش گفته برو پونصد تا ایمیل به استادها بزن. بعد رشتهش اصلاً ایمیللازم نبوده! این بدبخت هی ایمیل میزده، استادها براش لینک اپلیکیشن و اداویزر پروگرم و این چیزها رو میفرستادن، یا نهایتاً تشویقش میکردن. بعد این بچه به یارو گفته بهم اینو گفتن، یارو بش گفته خب این جوابها به درد نمیخوره، اینقدر بزن که یکی به اسکایپ دعوتت کنه. باز زد، به یارو گفت، یارو گفت ببین، چون جیاری نداری. برو جیاری بخون. بعد توی اپلای کردن واقعاً مهمترین اصل زمانه! تو هرکار باید بکنی اول و آخر باید زمان رو بسنجی. خوشبختانه هنوز جیاری خیلی نخونده بوده که فهمیده این رشته اصلاً توی امریکا همهجا کمیتهمحوره. حالا یا بعدش باید با استادها در تماس باشه، یا کلاً سروکارت با کمیتهست. یارو این همه وقتش به ایمیل زدن رفت، حتی بره جیاری بخونه، و از همه بدتر هم بارِ روانیِ قضیهست. همهش فکر میکنی خب مشکل از منه. منو کسی نمیخواد. خیلی معمولیام. بنابراین اینا همهچی رم نمیدونن، هرچقدرم باتجربه و کاربلد باشن. من خودمم در حد یه سؤال از چند نفرشون پرسیدم، و خب بخوام جوابها رو بررسی کنم قدرِ همینایی که الان نوشتم باید بنویسم. باز منظورم این نیست کلاً بدن و سراغشون نباید رفت، خیلی چیزهای خوبی هم میدونن و قطعاً توی یک زمینههایی عالیان، ولی تهِ تهش خودآگاهیِ آدم خیلی مهمتره. بازم تو باید سره رو از ناسره جدا کنی.
حرف خیلی بیشتر داشتم، چار تا رو گفتم و این همه شد. شاید یه پست دیگه زدم، یا همینو بعد ویرایش کردم. درنهایت برای اینکه پنجمی رو ننویسم، خیلی کوتاه بگم مثل من خودکمبین و خودانتقادگر نباشید. من بهقدری به خودم سخت میگیرم که خیلی از مشکلاتم از همینه دقیقاً. از یه نفر یه کاری میخوام برام بکنه، یارو رفیقمه، ولی فکر میکنم دارم زحمتش میدم و مزاحم میشم حتی وقتی خودش قبول کرده. حجم زیادی از ناتوانیم در ارتباط برقرار کردن با دیگران از موانعیه که خودم میذارم، نه اون آدم. استادای ریکامم منو خوب میشناسن و خیلی هوامو دارن، ولی توی خلوتم اگه کارشون دارم هی میگم اگه فلان کار رو کنم دیگه جوابمو نمیده. ایمیل رو اشتباهی میفرسته. یادش میره بعد میگه باید یادآوریم میکردی. بعد وقتی باهاشون حرف میزنم سبک میشم، فکر میکنم برای چی اینقدر به بدترین احتمالات فکر میکنم؟ این میشه که یه سری وسواسهای فکری میگیردم. پنیک اتک بم دست میده. جدی میگم، در سال گذشته سه بار بهم پنیک اتک دست داد اینقدر شدید که باید قرص میخوردم تا آروم بشم، بهشدت کنترلناپذیر میشد و از زندگی میموندم. الگوهای اشتباه فکری هم که دارم، نمونهش اینا. یارو مدیرگروهه مثل چی سرش شلوغه، اینقدر زنگ میزنم خودمم کلافه میشم ولی هربار با روی خوش حرف میزنه، اینقدر که فکر نمیکنی استادته انگار رفیقته. میگه چاکرم. من دانشجوش بودم، استاد پایاننامهمم بوده، بعد بم میگه چاکرم. اونوقت من هربار هر کاری دارم مثل سگ میترسم بش بگم.
+ لعنتی برگشتم یک دور بخونم دیدم چه همه نوشتم. چون میدونم زیاد مینویسم نمیآم بنویسم کلاً. چه بسا اگه زودزود بنویسم اصلاً زیاد هم نشه، یا حداقل به چشم نیاد.