Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

I thought I knew you well
But all this time I could never tell
I let you get away
Haunts me every night and every day

You were the only one
The only friend that I counted on
How could I watch you walk away
I'd give anything to have you here today

But now I stand alone with my pride
And dream that you're still by my side

But that was yesterday
I had the world in my hands
But it's not the end of my world
Just a slight change of plans

That was yesterday
But today life goes on
No more hiding in yesterday
'Cause yesterday's gone

Love, my love I gave it all
Thought I saw the light
When I heard you call
Life that we both could share
Has deserted me
Left me in despair

But now I stand alone with my pride
Fighting back the tears I never let myself cry

But that was yesterday
Love was torn from my hands
But it's not the end of my world
Just a little hard to understand

That was yesterday
But today life goes on
You won't find me in yesterday's world
Now yesterday's gone

Goodbye yesterday
Now it's over and done
Still I hope somewhere deep in your heart
Yesterday will live on

 

+ از اونجایی که به نظر می‌رسه همیشه پست زدن یا تولید هر کوفتی باید یه مخاطبی داشته باشه، نمی‌دونم مخاطب این کیه. اهمیت هم نمی‌دم. در اعماق وجودم حس می‌کنم مخاطبش خودمم اصلاً. گذاشتمش، چون خیلی وقت بود پست نزده بودم. چون اونایی که منو خوب می‌شناسن می‌دونن چقدر آدمِ تغییر کردن و رها کردن درعین چسبیدنم. چقدر می‌خوام پشت سر بذارم، خداحافظی کنم، با هرچی منو به اینجا رسونده. با هر درد و زخمی. با هر شانس و اتفاقی. با هر خوبی و خوشی‌ای. و این رفته روی مخم، همین. این آهنگ و صدای محشر تکرارنشدنی آقای لو رفته روی مخم. نه فقط این، که نزدیک یک هفته‌ست قفلی زدم روی آهنگاشون. خیلی زندگیِ بی‌ارزشیه که من باید توی بیست و سه سالگی برم سراغ گوش کردنِ اینا، یعنی هیچ‌وقت درمعرضش قرار نگرفته بودم. دیدم عه چند تا این وسطا آشنان، ولی من باید خودم هرچی رو تجربه کنم. و لعنتی، کارم شده همه‌ش اینا رو گوش کردن. خواب ندارم! چند وقته چیزی منو از زندگی ننداخته از شورش؟ که چیزی منو وقت و بی‌وقت از بایدهام جدا کنه و بگم گور بابای هرچی، برم ببینم اینا چی می‌گن. لعنتی من هیچ صنمی با نصف چیزایی که تو می‌گی ندارم ولی چطوری این‌قدر درگیرکننده‌ای؟ موسیقی‌های خفن که توی سرم مثل نوار پخش می‌شن همین‌طور. هی بعدی بعدی. می‌رم یوتیوب اجراهای دهۀ هفتاد و هشتاد و نودشونو نگاه می‌کنم و آخرین بار کِی این‌قدر شوق برم داشته بوده؟ کاش بگم، بگم منم یه روز همۀ این روزهای مسخرۀ الانم یه دیروزن. پشت سر گذاشتم. جایی‌ام که زندگیم در جریان باشه و استرس همه‌چی رو نداشته باشم و از این روزها فقط یک خاطرۀ یه روزه باشن و هزارتا واژه و آهنگ که حسن ختامی روی همۀ این زندگی نکردنن. 

Lullaby
۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۱

سه هفته گذشته که یکی دیگه از پیش ما رفت. همین امروز، درحالی‌که از مراسم دفعهٔ پیش یه عده‌مون کرونا گرفتن و تازه چند نفر خوب شدن، تازه مسجد هم نگرفته بودن. یه عده‌مونن گوشه‌گوشهٔ دنیا پراکنده‌ن. کلی التماس کردیم که نیاین، اشکالی نداره، آره خیلی وقته ندیدیم همو، یک سال یا حتی چند سال. الان باز باید التماس کنیم، گریه‌های هم رو ببینیم و از فاصلهٔ دور هیچ کار نکنیم. یکی هم باید عمل کنه. از استرس و غصه بوده این یکی دیگه، مرگ اولی رو دیده و بعد مریضی‌های دوروبرش و خبر عمل اون یکی. هی با احتیاط و ملاحظه و سربسته می‌گفتن اینا رو، ولی آدمی با دل بزرگ و این همه مشغولیت و یک عمر زندگی شریف و باافتخار، معلومه توی این سن غصه و استرس‌های مداوم و شدید این مدت قلبش رو اذیت می‌کنه.

 

الان یه خوبی اگه کرونای لعنتی داشته همین بوده که همه رو نگه داشت اینجا، باشیم توی حال بدش و حالا هم کاراش انجام بشه. دو تا زندگی عالی از دست رفت در کمتر از یک ماه و من دارم فکر می‌کنم این نسل ما، جوون‌ها، همین من و آدمایی مثل من که این‌قدر در محدودیت و دنیاندیدگی و زندگی نکردن سر کردیم، وقتی بمیریم چی از دست رفته؟ هیچی. هیچ زندگی و افتخار و شرافت و نیکی‌ای نداشتیم که حداقل خوب بمیریم. یک جا غریب می‌افتیم می‌میریم. 

 

 

Lullaby
۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۳:۱۰