Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

مرگ. این‌قدر پوچ و ناگهانیه که زندگی رو نمی‌تونی باور کنی. یک عمر رو نمی‌تونی باور کنی. مامان هی می‌گه عزرائیل بی‌تقصیره. چی کارِ عزرائیل دارم؟ من مثل اون بلد نیستم از این حرفا بزنم. هرچی می‌گه من بی‌اعتقادم. اینا رو می‌گه خودش آروم شه، خودش هم از همه آروم‌تر بوده جدی. مهم نیست چقدر گریه دیدم توی این یک هفته. که نفهمیدم چطور شد یک هفته. انگار همه‌ش توی یک روز اتفاق افتاد. بهم این حس رو داد که همۀ کارهایی که می‌کنم پوچه. دلم می‌خواست منم مثل بابا یه عینک آفتابی بزنم و یک گوشۀ صحن وایسم، با این تفاوت که واقعاً یک ناظر باشم تو کل زندگیم. یک عمر رو ندیده باشم و این واقعیت رو که این عمر گرفته‌شده می‌تونه باز هم گرفته بشه به تعداد همۀ آدمای دوروبرم و حتی خودم، با گذر زمان هم هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه.

 

گوشم پُره از این حرفایی که یک هفته شنیدم. آروم نشدم. هیچ آروم نشدم. البته که در کمال حیرت شاید کلاً سه چهار قطره اشک ریختم، اونم چون یاد خاطراتش افتادم. باقی اوقات پوچی یکدست و تغییرناپذیر مرگ، زندگی، هر کوفتی که هست، نمی‌ذاشت حسی بهم دست بده. توی ذهنم از زوایای مختلف واقعه رو نگاه کردم، کاری که فکر کنم چیز شایعیه برای هرکسی که عزیزی رو از دست می‌ده. من اصلاً توی اون موقعیت نبودم، گفته‌ها رو گذاشتم کنار هم سناریوی ذهنیمو ساختم. خودِ اون آدم شدم و آرزو کردم نفهمم مُردم. نفهمم اصلاً کِی حالم بد شد. همۀ چیزهایی که دوست دارم توی ذهنم باشه، هرچند که سخته یادآوریش. هرچند که یادم رفته باشه. که اسما رو قاطی کنم و آدما رو. گاهی یه چیزی بگم که همه با ذوق بهم نگاه کنن که یادم اومد یا حواسم بود به این مسئله. منم بخندم، با پهن‌ترین لبخندی که می‌تونم. من خندون‌ترین آدم دنیا باشم که نخوام کسی اصلاً سر خاکم بیاد و مراسم بگیره. اگرم اومد یادش نره قرمز پوشیده باشه و به جای گلایل، رز قرمز بیاره.

 

برام اینم پوچه که بگم جاییه که دوست داره. ولی خب، شاید واقعاً هیشکی این‌قدر خوب جاش نباشه و حتی نخواهد باشه. (؟) فکر کنم اولین بارمه که یه مرگ این‌قدر نزدیک رو تجربه می‌کنم و برام از همیشه پوچ‌تره. یک عمر. یک آدم. یک شخصیت. یک دنیا. تموم شد. به چی می‌تونم اعتقاد داشته باشم بین این همه پوچی؟ از تاریکی به تاریکی پناه می‌برم، شاید وقتی همرنگش شم دیگه بهم کاری نداشته باشه.

Lullaby
۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۲۰

 

هی. نگاه نکنین ساعت نزدیک سه‌ئه، من امروز خیلی خوب بودم. گرچه صبح شیرمون تموم شده بود و من نتونستم قهوه‌مو بخورم و کل روز خمار بودم، ولی اصرار داشتم بازدهیمو حفظ کنم. هربار فکر کردم بهتره دست بکشم، گفتم یه نیم ساعت دیگه. فقط اینو بخون. اینو انجام بده. اینو چک کن. اینو بنویس. اوه، ساعت نزدیک سه‌ئه و من خوشحالم که به سه چهارمِ برنامۀ امروزم رسیدم. دیگه کمال‌گرا نیستم. دیگه از اینکه یک دایره دو دایره خالی بمونه ناراحت نمی‌شم و دایره‌های آبیِ امروز رو می‌بینم و می‌گم فردا، فردا از این آبی‌تر. پس‌فردا از فردا آبی‌تر. فقط یک هفته آبی‌ها رو بیشتر کن. یه دونه یه دونه حتی، اگه سختته. چند روزه منتظر یه ایمیلم و واقعاً چقدر می‌خوام بعد این همه مدت بشه. همین‌طور یه قدم یه قدم اومدم. چند روزه رندوم (باشه بابا، تصادفی :(( ) برمی‌گردم پست‌های یک سال قبلِ همین موقع‌ها رو می‌خونم و جدی هربار متعجب می‌شم. وای. من. الان. شادترم. با اینکه خیلی وضعیتم سخت‌تره. و همین به تنهایی خوشحالم می‌کنه، آره، ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. حتی برا آدمی مثل من که زیادی حساسه.

 

البته اینکه عصر هم خیام گفت بریم بیرون و رفتیم یه کافه‌ای که خیلی دوستش دارم و خیلی وقتم بود نرفته بودم، حتی خیلی قبل‌تر از کرونا هم تأثیر داشت قطعاً. نکته اینه که ته یه روز خیلی معمولی که اصن فکر نمی‌کنی تأثیر خاصی توی زندگیت داشته باشه، می‌فهمی چقدر راحته خوشحال بودن. خُلم مگه؟ اینجاست که مایرز بریگز رو قبول ندارم چون باعث می‌شه هرچی بروز بدی صفت و شخصیتت بدونی و ربطش بدی به تایپت. الان برای اون «خلم مگه؟» جوابی جز infj بودنم ندارم. به‌هرحال حتی برای هر نوع تیپِ کوفتی‌ای که هستمم خوشحالیم واقعیه، و خب راحت. انجام دادنِ کارها، توجه کردن به نور عصرگاهی که از پنجرۀ گوشۀ اتاق می‌ریزه روی میز و همۀ شلوغیاش، چیزهای خوشمزه خوردن، مصاحبت با جانا.

 

+ ایمیلم هم روی گوشی هم لپ‌تاپ تمام‌مدت بازه. هرچی نوتیف می‌آد ببینم چه خبره ضایع می‌شم. چطوره که هروقت چک نمی‌کنم همۀ اتفاقات مهم زندگیم می‌افتن؟ هروقت به‌قول تدِ آشنایی با مادر با یه حالت casual با مسائل برخورد می‌کنی انگار بیشتر مشتاقن برات پیش بیان تا وقتی بدو بدو دنبال‌شونی. 

Lullaby
۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۲