Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

خدافظ. خدافظ، من رفتم، با همۀ مسخره‌بازیات و حال‌گیریات. با همۀ خواستم و نشدن‌هات. با همۀ چیزای ساده، خیلی خیلی ساده که فکر می‌کردم می‌تونم به دست بیارم و نیاوردم و نخواستی بیارم، خدافظ. من خیلی بت امید داشتم، خودت می‌دونی، از اولش خیلی زیاد داشتم. گفتم هرچی قراره بشه همین‌‌جاست، و تو دقیقاً برعکسش عمل کردی. فکر کردی چی شد؟ بله، من ناراحت شدم، استرس کشیدم، بی‌خوابی کشیدم، گریه‌های بی‌صدا و بعضاً حس کردم دارم عقلم رو از دست می‌دم حتی. تو منو تا اینجا بردی، نمی‌خوام بگم تا مرز جنون؛ چون اگه بگم فکر می‌کنی هنوز جا دارم برای دیوونه‌بازیات. پس می‌گم برو به درک، بیست و دو سالگی. تموم شدی و من اصلاً ناراحت نیستم. سابقاً طرفدار گذر عمر نبودم، ولی تو که تموم شدی خوشحال شدم. لعنت بهت و تمام چیزایی که خواستم و برام سختش کردی. الکی هم سختش کردی، منو دووندی، طوری که خسته شم و نگاه کنم بابا، من که راهی نرفتم! چرا این‌قدر خسته شدم؟ چون همۀ وزنت رو انداخته بودی روی شونه‌هام و یکسره از راهم غر می‌زدی. من هرچقدر هم می‌خواستم امیدوار باشم و بگم ببین، چیزی نیست، اینا، همین‌جاست، اینو بذار برسیم، بعدی هم راهی نیست، بعدیشم راهی نیست، تا ابد هیچ جهنمی راهی نیست لعنتی. ولی تو تسلیم نشدی توی اذیت کردنم، خسته‌م کردی. فرسودی منو.

 

بذار اینم بت بگم، من توقع زیادی از بیست و سه سالگی ندارم. اونم می‌تونه به‌قدرِ تو گُه و سخت باشه، فقط خوشحالم تموم شدی و یاد گرفتم ازت، یاد گرفتم که اگه چیزی رو می‌خوام، محاسباتم رو درست انجام بدم و دیگه به هیچی گوش ندم. به بیست و سه سالگی هم قرار نیست گوش بدم، از همین حالا می‌گم. هرچقدر می‌خواد چس‌ناله کنه. من هنوز افکارم همون افکار دو تا پست قبلیمه، من خیلی چیزا یاد گرفتم و می‌دونم همیشه به خاطر تواناییم توی یادگیری از طرف افراد زیادی تحسین و تشویق شدم. این تنها چیزیه که می‌تونم دربارۀ خودم شک نکنم، بعد از همۀ شک‌ و تردیدهای کوفتی‌ای که فقط زمانم رو هدر دادن و اعتمادبه‌نفسم رو. از الان می‌گم، راه زیاده. دیگه نمی‌گم ببین، چیزی نیست، اینو برس بعد اون و بعد هر کوفتی. راه زیاده، منم آماده‌شم، پس سرتو بنداز پایین و دنبالم بیا؛ چون من منتظر هیچ خری نمی‌مونم.

Lullaby
۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰

 

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده که اینو می‌گم. صرفاً نشستم یه‌کم منطقی فکر کردم این چند روز. دوباره همه‌چیو بالا پایین کردم. برنامه ریختم. هدف تغیین کردم. اولویت‌بندی کردم. هفته‌مو چیدم، تا هفتۀ بعد. تست نزدم. کاری خیلی نکردم. فکر کردم. آهنگ گوش دادم. کارامو کردم. بستنی خوردم پریروز. امروزم آبمیوه خوردم. و سروتونین دارم، شایدم دوپامین، یا هر کوفتی. و پریودم، پس خیلی لازم دارم به این کوفتیای ترشح‌شدنی توی مغز و بدنم. تازه از فرط استرسِ این مدتم چند ماهه پریودام با تأخیرن. آدم خودش می‌فهمه، به‌خصوص مال من که در حالت عادی سر موقع می‌شه. می‌دونم دوازدهِ این ماه می‌شم. ماهِ بعد هم چارده مثلاً. ولی یهو ده روز می‌ره عقب. می‌فهمم از استرسه، و اینکه استرس دارمم بیشتر مضطربم می‌کنه.

 

هنوز کوهی کار دارم. کارام هیچ‌وقت تموم نمی‌شن. داشتم فکر می‌کردم این ویرایشو تحویل بدم، این داستانو بنویسم، این مدرکو حاضر کنم، اینجا رو برم، اینو بگیرم، بعد؟ به‌طرز عجیبی تا چند سالِ آینده‌مو مغزم برنامه ریخته، طوری که وقتی خودم می‌خوام انجام بدم پنیک می‌کنم یا خسته می‌شم. ولی تهش آهنگ گوش می‌دم. بریکینگ بنجامین گوش می‌دم. نایت‌ویش گوش می‌دم. ویتین تمپشن. الان داره جو ستریانی حسابی آشغالای توی سرمو خالی می‌کنه. حسین علیزاده حتی. هرچی فکر کنی. من هرچی فکر کنی گوش می‌دم. هرچی آشغالای سرمو خالی کنه و جا باز شه که کارامو کنم، چون تموم نمی‌شن. و چند روزه هی می‌گم منا، فرض کن خیلی چیزایی که می‌خوای نشن. ینی می‌شن ها، مطمئنم، باید بشن، هر کاری می‌کنم بشن، ولی، فکر کن، نشن. چی کار می‌کنی؟ 

 

جوابو نمدونستم ولی یه چیزی خودمو متعجب کرد. اینکه، نترسیدم. نمدونم، وقتی مغزتو چند روز میای خالی می‌کنی، دیگه از چیزی نمی‌ترسی. بذا فکر کنم کوتاه‌مدته. 

 

+ من یه کار زشتی کردم که ازش پشیمون نیستم، چون به شریک جرمم اعتماد داشتم. گاهی هم مهم نیست کاری که می‌کنی درسته یا نه. انجامش می‌دی چون کسی هست کنارت. انجامش می‌دی تا دیگه کمتر شبایی تا چار صبح بیدار بمونی.

Lullaby
۰۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۱