Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

در این لحظه که دارم اینو می‌نویسم، خیلی حال عجیبی دارم. بین خوشحالی و ناراحتی. به پهنای صورتم گریه کردم از شدت ناراحتی، و معده‌م آروم شده بعد از مدت‌ها از سر آرامش. گفته بودم هرکار امسال کردم نشد. موانع احمقانه و کنترل‌ناپذیری که از شدت مضحک بودن خنده‌م می‌گرفت. فکر می‌کردم جالبه، داره واسه من نمی‌شه. واسه همه شده، می‌شه، و من نشده، نمی‌شه. داشتم فکر می‌کردم 98 مسخره تموم می‌شه و زورمو بذارم برای 99. گاهی تلاش آدم دیر نتیجه می‌ده. مال من داشت از حد تحملم هم دیرتر نتیجه می‌داد. هیچ پیشرفتی نمی‌دیدم. گفتم من زورمو اینجا می‌زنم، اون ور نتیجه می‌ده. شاید این‌قدر بد باشه این دو ماه آخر سال که همینم نتونم. همه‌ش بره سال بعد.

 

از هفتۀ دیگه که این داستانا شروع شد هم می‌شه حدس زد. دیگه می‌دونستم ازین بدتر نمی‌شه. به هر کی رسیدم اینو گفتم. فلانی، ازین بدتر نمی‌شه! من دیگه نمتونم ازین ناامیدتر شم! ازین بدتر نمی‌شه! و گفتم خب، منا، شل کن. رها کن همه‌چیو. پاتو دراز کن فرندز ببین. کارای احمقانه کن. کارایی کن که اگه هیچ‌کدوم این برنامه‌ها نبود دوست داشتی بکنی. خب خیلیاشون نمی‌شد. ولی بعضیا می‌شد. من رها کردم، ولی نه کامل. راستش اینو فهمیدم که وقتی به امور دلخواهت می‌رسی که در مواقع عادی به خاطر مشغله نادیده‌شون می‌گیری، کم‌کم مغزت عملکرد بهتری نشون می‌ده برای موارد جدی. انگار یه مدت از بس ازش کار کشیدی که داره حداقلشو می‌ذاره برات. می‌گه جون مادرت بس کن. بخواب. غذا بخور. لامصب به خودت برس. من مغزم، ربات نیستم. فکر خودت نیستی فکر من باش. ولی من از سر یه جور حرص، بهتر بگم ناباوری و عدم پذیرش شرایط، بهش گوش نمی‌دادم. تا این هفته، شایدم از هفتۀ قبل، ولی این هفته رو مطمئنم. وا دادم.

 

امشب پیام دادم امیررضا ببینم چی کار می‌کنه. چند روز بود می‌گفتم پیام بدم بش، نگرانش بودم. وقتی پیام دادم گفت بگو که شد. منو می‌گی، وا رفتم. این آدم ازون سر دنیا براش مهمه بگم شد، وقتی من ول کردم. وقتی اوضاع از همیشه بدتره. وقتی اصن معلوم نیست چی به سرمون می‌آد. منم بش گفتم. گفتم شد. فعلاً شد. امیررضا خوشحال شد. آدمی نیست که راحت خوشحال شه. اینو توی صداش حس کردم. توی اون وضعیت داشت وویس می‌داد و بم امید می‌داد. امیررضا آدمی نیست که امید بده. بعد، من سرمو تکیه می‌دم به بالشم و فکر می‌کنم، گریه می‌کنم، چون برای این آدم مهمه. ارزشمنده. برای کسایی که بم نزدیکن هیچ‌وقت ارزشمند نبوده. هیچ‌وقت تشویقی نبوده. برای هیچ... اگه بشه گفت دستاوردی. اگه کاری می‌کنم، بیخوده. اگه کاری نکنم، مشکل از منه. و باید یکی یکی مشکلاتم رو بشنوم. بشنوم که حرف کسی رو گوش نمی‌دم. بشنوم که هرکار می‌خوام میکنم. و من گوشم ازین حرفا پُره. همین حرفا باعث شدن من مانع خودم شم. نخوام خیلی کارا کنم. که بعد بم بگن نکردی. نتونستی. درحالی‌که می‌تونستم، می‌دونستم.

 

من که هرکار کنم اون چیزی نیستم که بقیه می‌خوان. بذار اون چیزی باشم که خودم می‌خوام. احساس می‌کنم این چرخه اتفاق می‌افته از سمت کسایی که خودشون نتونستن برا خودشون باشن. پس بقیه هم نمی‌ذارن باشن. من این چرخه رو می‌شکنم. نه چون گستاخم و جاه‌طلب و این چرت و پرتا، چون این مریض و مسمومه. و من نمی‌خوام مریض و مسموم باشم، زحمت زیادی کشیدم که سلامتم رو حفظ کنم. 

 

شاید بعد همه‌چی به‌هم بریزه، الانم به‌هم‌ریخته‌ست. اتفاقِ خوبِ من در تاریک‌ترین حالت ممکن افتاد برای اینکه زندگی بم بگه بیا، دیدی؟ نگو من بدم. دیگه دست من نیست اگه بقیه چیزا خوب پیش نره. نه، تو بدی، این کارا هم من کردم. فکر نکن از چشم تو می‌بینم. تلاش خودم بوده، نمتونم انکار کنم، من آدمی‌ام که تلاش‌هاش به‌قدر کافی به چشم نیومده. برام از خوبیات حرف نزن. ازین به بعد اگه نشه هم تقصیر توئه. من ناراحت نیستم، نمی‌شم، من برگ برنده‌مو گرفتم. برو هر غلطی می‌خوای بکن. من تلاشمو کردم، نتیجه‌شم دیدم. فراموش‌نشدنیه برام. چون اگه نمی‌کردم می‌شد همون چیزی که بقیه می‌گفتن: نمی‌تونی.

 

من تونستم. و، بیشتر ازینم می‌تونم. زندگی به قوارۀ ما نیومده، بذار خودم هرچی می‌خوام سرهم کنم. حداقل حاصل دست خودمه. 

Lullaby
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۲۴

 

خدافظ. خدافظ، من رفتم، با همۀ مسخره‌بازیات و حال‌گیریات. با همۀ خواستم و نشدن‌هات. با همۀ چیزای ساده، خیلی خیلی ساده که فکر می‌کردم می‌تونم به دست بیارم و نیاوردم و نخواستی بیارم، خدافظ. من خیلی بت امید داشتم، خودت می‌دونی، از اولش خیلی زیاد داشتم. گفتم هرچی قراره بشه همین‌‌جاست، و تو دقیقاً برعکسش عمل کردی. فکر کردی چی شد؟ بله، من ناراحت شدم، استرس کشیدم، بی‌خوابی کشیدم، گریه‌های بی‌صدا و بعضاً حس کردم دارم عقلم رو از دست می‌دم حتی. تو منو تا اینجا بردی، نمی‌خوام بگم تا مرز جنون؛ چون اگه بگم فکر می‌کنی هنوز جا دارم برای دیوونه‌بازیات. پس می‌گم برو به درک، بیست و دو سالگی. تموم شدی و من اصلاً ناراحت نیستم. سابقاً طرفدار گذر عمر نبودم، ولی تو که تموم شدی خوشحال شدم. لعنت بهت و تمام چیزایی که خواستم و برام سختش کردی. الکی هم سختش کردی، منو دووندی، طوری که خسته شم و نگاه کنم بابا، من که راهی نرفتم! چرا این‌قدر خسته شدم؟ چون همۀ وزنت رو انداخته بودی روی شونه‌هام و یکسره از راهم غر می‌زدی. من هرچقدر هم می‌خواستم امیدوار باشم و بگم ببین، چیزی نیست، اینا، همین‌جاست، اینو بذار برسیم، بعدی هم راهی نیست، بعدیشم راهی نیست، تا ابد هیچ جهنمی راهی نیست لعنتی. ولی تو تسلیم نشدی توی اذیت کردنم، خسته‌م کردی. فرسودی منو.

 

بذار اینم بت بگم، من توقع زیادی از بیست و سه سالگی ندارم. اونم می‌تونه به‌قدرِ تو گُه و سخت باشه، فقط خوشحالم تموم شدی و یاد گرفتم ازت، یاد گرفتم که اگه چیزی رو می‌خوام، محاسباتم رو درست انجام بدم و دیگه به هیچی گوش ندم. به بیست و سه سالگی هم قرار نیست گوش بدم، از همین حالا می‌گم. هرچقدر می‌خواد چس‌ناله کنه. من هنوز افکارم همون افکار دو تا پست قبلیمه، من خیلی چیزا یاد گرفتم و می‌دونم همیشه به خاطر تواناییم توی یادگیری از طرف افراد زیادی تحسین و تشویق شدم. این تنها چیزیه که می‌تونم دربارۀ خودم شک نکنم، بعد از همۀ شک‌ و تردیدهای کوفتی‌ای که فقط زمانم رو هدر دادن و اعتمادبه‌نفسم رو. از الان می‌گم، راه زیاده. دیگه نمی‌گم ببین، چیزی نیست، اینو برس بعد اون و بعد هر کوفتی. راه زیاده، منم آماده‌شم، پس سرتو بنداز پایین و دنبالم بیا؛ چون من منتظر هیچ خری نمی‌مونم.

Lullaby
۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰