Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

کی فکرشو می‌کرد؟ هیشکی فکر همچین سالی رو نمی‌کرد. ینی برای همه عجیب بود، همه. خودمو بخوام بگم، پر از شوک بود. امسال نمدونستم ساعت چند سال نوئه حتی. بیدار شدم و دیدم صدای تلویزیون می‌آد، اومدم پایین و سفرۀ هفت‌سینی دیدم که تا دیشب به راه نبود. هیچ‌وقت این‌قدر دیر نمی‌چیدیم. دیانا چیدش، باسلیقه. هنوز صبحونه نخورده بودم که ویدیو کال گرفتیم، از چار جا. اولین سالی که ما هیشکی رو اینجا نداشتیم. یه کادر ما بودیم، مشهد، یه کادر تهران، یکی ونکوور، یکی بلینگهم. یه عالم آدم همه باهم گفتیم سلام سلام، عید همگی مبارک. انگار همه کنار همیم. صداهامون خونه رو برداشت. بعد دیدم توی واتساپ مهسا پیام داده. خیال‌پردازانه دربارۀ سال جدیدمون. منم باهاش خیال‌پردازی کردم، گفتم سال دیگه یا کنار همیم، یا یه جایی هستیم که راضی‌ایم و بازم کنار همیم. می‌دونستیم شاید سال دیگه هم بودیم تا الان، شاید هنوز درست نشده باشه، ولی امید داشتیم و بهترین آرزوها رو برای هم.

 

برگشتم اتاقم و موقع مفصل حرف زدن با یه کسی که مدت‌ها باهم مشکل داشتیم و هرچی بود حرف زدیم و بلاک کردیم و از شر هم راحت شدیم، دیدم روی میزم یه عنکبوت خاکستری کوچولو داره می‌دوئه. نترسیدم، من از حیوون نمی‌ترسم کلاً، این حاصل بزرگ شدن با انواع پرنده و چرنده و حتی خزنده‌ست. :)) ولی می‌خواستم یه جوری برش دارم و بذارمش بیرون، نه که مثل اون یکی داییم... که الان یادم افتاد تنهای تنها توی گنبد نشسته، با عنکبوته دوست شم و اسم بذارم براش. نزدیکش شدم ولی یه جوریم شد، دهن بزرگی داشت به نسبت جثه‌ش و دستاشو به‌هم مالید. انگار بگه اوهو، چه نوری، چه روزی، چه عیدی. بعد حواسم رفت به صحبت کردن و گمش کردم. الانم نمدونم کجاست. امیدوارم نترسوندم. :دی

 

ندیدم خیام زنگ زده، بعد بش پیام دادم و عذرخواهی کردم ندیدم، گفت اومده بودم بیرون، هوا عالی شده بود. چند روزه همه‌ش بارون می‌آد، اومدم توی کوچه‌تون. زنگ زدم بیای پشت پنجره ببینمت. خنده‌دار شده وضعیت. با شیما حرف زدم، با چند نفر دیگه. ویس بهنامو دیدم و یه عالمم اونجا. هرجا می‌رفتم چت‌های بازشده بود و حرف‌هایی که هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شن، هیچ‌وقت خسته نمی‌شی. 

 

خیلی حرف دارم بزنم هنوز. از سالی که گذشت. یه کارایی کردم که فکر نمی‌کردم بتونم کنم. کوچیک‌ترینش این بود که تونستم صبح‌ها زود پاشم. من آدم سحرخیزی بودم، ولی چند سالی بود که اصن خوابم به‌هم ریخته بود. از تابستون تلاش می‌کردم درستش کنم، یه موفقیت و هزارتا شکست توش داشتم. روتین مشکل‌دار، عادت‌های بد، اخلاق‌هایی که برات زندگی رو سخت می‌کردن... تا حدی شکستم‌شون. تونستم از طلوع خورشید لذت ببرم. تونستم ورزش کنم. با داییم برم پارک ملت و ورزش‌هایی کنم که فکر نمی‌کردم بتونم یا پس می‌افتم. هفته‌به‌هفته بدن‌درد بگیرم ولی یه حس پیروزی داشته باشم که باعث شه ادامه بدم. شنا رفتم، سنگین، وزن کم کردم، اضافه کردم، چون ولش کردم و لامصب شنا رو ول کنی بدنت برمی‌گرده. ولی ستون‌فقراتمو بهتر کردم. دردهام خیلی کمتر شدن. دیگه شبا از درد خوابم نمی‌بره. اولین قرارداد رسمی عمرمو امضا کردم. برای اولین بار مسافرت رفتم، از صفر تا صدشو تنها بودم. حتی با پول خودم. تهران هیشکی رو نداشتیم و دوستام شرمنده‌م کردن، نذاشتن تنها بمونم. همۀ شما نازنین‌ها. 

 

کار کردم، پول جمع کردم، خوب فیلم دیدم، کتاب خوندم، یه‌کم ایتالیایی، هلندی، آلمانی و فرانسوی یاد گرفتم که خب مغزم به فنا رفت دیدم دارم قاطی می‌کنم، به‌خصوص هلندی و آلمانی رو. آیلتس خوندم، درست نزدیک امتحانم ریسک کردم به خاطر یه دانشگاه تغییر دادم به تافل، ولی بهتر شد. تافل بهتره، آیلتس خیلی احمقانه بود. امسال شاید جیاری گرفتم، شاید اصن لازم نشد. بیشتر از همه به چی افتخار می‌کنم؟ به اینکه دووم آوردم، شکست خوردم، یاد گرفتم، اصلاح کردم، ادامه دادم. بهترین دستاوردم؟ دوست‌هام، دوست‌هام، دوست‌هام. کسایی که هیچ‌وقت تنهام نذاشتن. همه رقم دوستی که از گودریدز بگیر تا اینستاگرام حتی، کنارم بودن. 

 

برای سال جدید چی می‌خوام؟ آرامش، بیشتر از همه. و، به خودم بیشتر تکیه کنم. تا حالا نشده بود به خودم افتخار کنم. ولی امسال، توی بدترین روزهای عمرم شاید... اوایل اسفند، افتخارمو گرفتم. حتی اگه تهش نشه، به هر دلیلی ببازمش، اون‌قد بم انرژی داد که ادامه بدم. این عید بم یه حسی می‌ده که بخوام ماراتنی چیزی بذارم برا خودم، ولی خب، هیچ‌وقت آدمِ این چیزها نبودم. شایدم شدم، نمدونم.

 

سال پر افتخار داشته باشین همه‌تون، با آرامش زیاد.

 

 

Lullaby
۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۶

 

ما رابطه‌مون خیلی مشکلات داره، مشکلات واضح و انگشت‌شمار که با زحمت و توجه زیاد و رنجش البته، تقلیل‌شون دادیم، اگه نتونستیم حل‌شون کنیم حداقل. رابطۀ ما از یه حالت ایده‌آلی که خودم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نصیبم بشه و مال بقیه‌ست یا فیلم‌ها و کتاب‌ها یا دست کم اگه نصیبم شه به این زودی‌ها رخ نخواهد داد، طوری شروع شد که از این بهتر نمی‌شد شروع شه. ما همه‌چی داشتیم، هرچی که یه رابطۀ ایده‌آل داره، هرچی وقتی به یه رابطۀ ایده‌آل فکر می‌کنی به ذهنت می‌رسه، و حتی فراتر از اون. بعد سه چهار ماهی افول کرد، مشکلات پیدا شدن، اولش هم بودن. می‌دونستیم، بعضی‌هاش رو دقیقاً همون روز اول به‌هم گفتیم و با آمادگی قبول کردیم. شاید همین هم تا الان نگه‌مون داشته، می‌دونستیم وارد چی می‌شیم. یادمه که گفت من به اندازۀ کافی توی زندگیم فکر کردم، سر اینکه به تو بیام بگمم خیلی فکر کردم، دیگه نمی‌خوام به چیزی فکر کنم. خسته شدم از بس فکر کردم. می‌خوام بشه، حتی اگه تهش از هم متنفر شیم، همو بکشیم، پدر همو درآریم. یادمه اینا رو گفت. اون روز داشت بارون می‌اومد و من خسته از دانشگاه برگشته بودم. گفتم تازه رسیدم، اگه زودتر می‌گفتی می‌اومدم بیرون. بم گفت اشکال نداره، بیا دم پنجره ببین چه هوا خوبه. آدم مجبور می‌شه از این حرفا بزنه. 

 

دو ماه دیگه می‌شه دو سال. بخش عمدۀ رابطۀ ما وقتی از حالت آرمانیش فاصله گرفت، شده بود پیاده‌وری‌های هفته‌ای دو سه باره از خونه‌هامون تا سر کلاهدوز یا یه گالری‌ای جایی. گاهی سوپ خوردن توی نبات، بستنی خوردن جای فلکۀ برق، پردیس‌کتاب، جلسه‌ای چیزی، تازگی هم دیدیم شالچیِ نزدیک سه‌راه ادبیات بیرونش رو میز و صندلی چیده و گرماتاب گذاشته. می‌رفتیم زیرش ذوب می‌شدیم و یه موکا و باقلوا می‌خوردیم و دم خیابون ماشین‌ها و گربه‌ها و آدم‌ها رو نگاه می‌کردیم. دفعه‌آخری عملیات حساس باکس‌برداری رو نگاه کردیم، من نمی‌خواستم نگاه کنم که یارو معذب نشه ولی اون اصرار کرد نه ببین، جدی چیز مهمیه، یه ذره جابه‌جاش کنه دیگه هیشکی نمتونه بش دست بزنه. خیلی کار مهمیه. و می‌خندید. دوتایی چنان این کار مهم رو نگاه کردیم که انگار زندگی جفت‌مون به کار یارو وابسته‌ست. یارو هم حتی فهمید، با خنده نگاه‌مون می‌کرد، نمدونم چه فکری با خودش می‌کرد. امیدوارم فهمیده باشه منظور بدی نداشتیم، فقط یه جور جنون مشترک داشتیم. 

 

حالا بیش از دو هفته‌ست که تن به این خودقرنطینه‌سازی دادیم، من بیشتر و اون کمتر، چون گاهی می‌ره بیرون و کاری داره. نه فقط ما، چه همه آدم الان دور از هم یا خونه‌نشین شدن. می‌دونم پیامدهای خوبم داره، مهسا می‌گه کارش شده گلدوزی و بافتنی و اینا. کلی هنرمند شده به قول خودش. منم باید بشم. دیروز یه جور حملۀ عصبی بم دست داد، خیلی شدید و کنترل‌ناپذیر. طوری که مجبور شدم برم دکتر چون احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه بمیرم. یارو برام یه ضد اصطراب داد که وقتی خوردم قلبم آروم شد. همۀ بدنم قلبم شده بود از بس می‌زد. یه اسپری هم داد برای تنگی نفسم. از بس نفسم تنگ شده بود نمتونستم حرف بزنم و سینه‌م سنگینی می‌کرد. یه هفته‌ای بود که این‌طور بودم ولی فکر می‌کردم بهتر می‌شم. هیچ عامل استرس‌زایی نداشتم که این حالت بم دست داد، ولی گفت از معده‌ته. بازم معده. اگه زنده موندم سال دیگه قراره واقعاً اتفاقای خوبی بیفته، می‌دونم. 

 

 

Lullaby
۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۴