Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

ما رابطه‌مون خیلی مشکلات داره، مشکلات واضح و انگشت‌شمار که با زحمت و توجه زیاد و رنجش البته، تقلیل‌شون دادیم، اگه نتونستیم حل‌شون کنیم حداقل. رابطۀ ما از یه حالت ایده‌آلی که خودم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نصیبم بشه و مال بقیه‌ست یا فیلم‌ها و کتاب‌ها یا دست کم اگه نصیبم شه به این زودی‌ها رخ نخواهد داد، طوری شروع شد که از این بهتر نمی‌شد شروع شه. ما همه‌چی داشتیم، هرچی که یه رابطۀ ایده‌آل داره، هرچی وقتی به یه رابطۀ ایده‌آل فکر می‌کنی به ذهنت می‌رسه، و حتی فراتر از اون. بعد سه چهار ماهی افول کرد، مشکلات پیدا شدن، اولش هم بودن. می‌دونستیم، بعضی‌هاش رو دقیقاً همون روز اول به‌هم گفتیم و با آمادگی قبول کردیم. شاید همین هم تا الان نگه‌مون داشته، می‌دونستیم وارد چی می‌شیم. یادمه که گفت من به اندازۀ کافی توی زندگیم فکر کردم، سر اینکه به تو بیام بگمم خیلی فکر کردم، دیگه نمی‌خوام به چیزی فکر کنم. خسته شدم از بس فکر کردم. می‌خوام بشه، حتی اگه تهش از هم متنفر شیم، همو بکشیم، پدر همو درآریم. یادمه اینا رو گفت. اون روز داشت بارون می‌اومد و من خسته از دانشگاه برگشته بودم. گفتم تازه رسیدم، اگه زودتر می‌گفتی می‌اومدم بیرون. بم گفت اشکال نداره، بیا دم پنجره ببین چه هوا خوبه. آدم مجبور می‌شه از این حرفا بزنه. 

 

دو ماه دیگه می‌شه دو سال. بخش عمدۀ رابطۀ ما وقتی از حالت آرمانیش فاصله گرفت، شده بود پیاده‌وری‌های هفته‌ای دو سه باره از خونه‌هامون تا سر کلاهدوز یا یه گالری‌ای جایی. گاهی سوپ خوردن توی نبات، بستنی خوردن جای فلکۀ برق، پردیس‌کتاب، جلسه‌ای چیزی، تازگی هم دیدیم شالچیِ نزدیک سه‌راه ادبیات بیرونش رو میز و صندلی چیده و گرماتاب گذاشته. می‌رفتیم زیرش ذوب می‌شدیم و یه موکا و باقلوا می‌خوردیم و دم خیابون ماشین‌ها و گربه‌ها و آدم‌ها رو نگاه می‌کردیم. دفعه‌آخری عملیات حساس باکس‌برداری رو نگاه کردیم، من نمی‌خواستم نگاه کنم که یارو معذب نشه ولی اون اصرار کرد نه ببین، جدی چیز مهمیه، یه ذره جابه‌جاش کنه دیگه هیشکی نمتونه بش دست بزنه. خیلی کار مهمیه. و می‌خندید. دوتایی چنان این کار مهم رو نگاه کردیم که انگار زندگی جفت‌مون به کار یارو وابسته‌ست. یارو هم حتی فهمید، با خنده نگاه‌مون می‌کرد، نمدونم چه فکری با خودش می‌کرد. امیدوارم فهمیده باشه منظور بدی نداشتیم، فقط یه جور جنون مشترک داشتیم. 

 

حالا بیش از دو هفته‌ست که تن به این خودقرنطینه‌سازی دادیم، من بیشتر و اون کمتر، چون گاهی می‌ره بیرون و کاری داره. نه فقط ما، چه همه آدم الان دور از هم یا خونه‌نشین شدن. می‌دونم پیامدهای خوبم داره، مهسا می‌گه کارش شده گلدوزی و بافتنی و اینا. کلی هنرمند شده به قول خودش. منم باید بشم. دیروز یه جور حملۀ عصبی بم دست داد، خیلی شدید و کنترل‌ناپذیر. طوری که مجبور شدم برم دکتر چون احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه بمیرم. یارو برام یه ضد اصطراب داد که وقتی خوردم قلبم آروم شد. همۀ بدنم قلبم شده بود از بس می‌زد. یه اسپری هم داد برای تنگی نفسم. از بس نفسم تنگ شده بود نمتونستم حرف بزنم و سینه‌م سنگینی می‌کرد. یه هفته‌ای بود که این‌طور بودم ولی فکر می‌کردم بهتر می‌شم. هیچ عامل استرس‌زایی نداشتم که این حالت بم دست داد، ولی گفت از معده‌ته. بازم معده. اگه زنده موندم سال دیگه قراره واقعاً اتفاقای خوبی بیفته، می‌دونم. 

 

 

Lullaby
۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۴

 

در این لحظه که دارم اینو می‌نویسم، خیلی حال عجیبی دارم. بین خوشحالی و ناراحتی. به پهنای صورتم گریه کردم از شدت ناراحتی، و معده‌م آروم شده بعد از مدت‌ها از سر آرامش. گفته بودم هرکار امسال کردم نشد. موانع احمقانه و کنترل‌ناپذیری که از شدت مضحک بودن خنده‌م می‌گرفت. فکر می‌کردم جالبه، داره واسه من نمی‌شه. واسه همه شده، می‌شه، و من نشده، نمی‌شه. داشتم فکر می‌کردم 98 مسخره تموم می‌شه و زورمو بذارم برای 99. گاهی تلاش آدم دیر نتیجه می‌ده. مال من داشت از حد تحملم هم دیرتر نتیجه می‌داد. هیچ پیشرفتی نمی‌دیدم. گفتم من زورمو اینجا می‌زنم، اون ور نتیجه می‌ده. شاید این‌قدر بد باشه این دو ماه آخر سال که همینم نتونم. همه‌ش بره سال بعد.

 

از هفتۀ دیگه که این داستانا شروع شد هم می‌شه حدس زد. دیگه می‌دونستم ازین بدتر نمی‌شه. به هر کی رسیدم اینو گفتم. فلانی، ازین بدتر نمی‌شه! من دیگه نمتونم ازین ناامیدتر شم! ازین بدتر نمی‌شه! و گفتم خب، منا، شل کن. رها کن همه‌چیو. پاتو دراز کن فرندز ببین. کارای احمقانه کن. کارایی کن که اگه هیچ‌کدوم این برنامه‌ها نبود دوست داشتی بکنی. خب خیلیاشون نمی‌شد. ولی بعضیا می‌شد. من رها کردم، ولی نه کامل. راستش اینو فهمیدم که وقتی به امور دلخواهت می‌رسی که در مواقع عادی به خاطر مشغله نادیده‌شون می‌گیری، کم‌کم مغزت عملکرد بهتری نشون می‌ده برای موارد جدی. انگار یه مدت از بس ازش کار کشیدی که داره حداقلشو می‌ذاره برات. می‌گه جون مادرت بس کن. بخواب. غذا بخور. لامصب به خودت برس. من مغزم، ربات نیستم. فکر خودت نیستی فکر من باش. ولی من از سر یه جور حرص، بهتر بگم ناباوری و عدم پذیرش شرایط، بهش گوش نمی‌دادم. تا این هفته، شایدم از هفتۀ قبل، ولی این هفته رو مطمئنم. وا دادم.

 

امشب پیام دادم امیررضا ببینم چی کار می‌کنه. چند روز بود می‌گفتم پیام بدم بش، نگرانش بودم. وقتی پیام دادم گفت بگو که شد. منو می‌گی، وا رفتم. این آدم ازون سر دنیا براش مهمه بگم شد، وقتی من ول کردم. وقتی اوضاع از همیشه بدتره. وقتی اصن معلوم نیست چی به سرمون می‌آد. منم بش گفتم. گفتم شد. فعلاً شد. امیررضا خوشحال شد. آدمی نیست که راحت خوشحال شه. اینو توی صداش حس کردم. توی اون وضعیت داشت وویس می‌داد و بم امید می‌داد. امیررضا آدمی نیست که امید بده. بعد، من سرمو تکیه می‌دم به بالشم و فکر می‌کنم، گریه می‌کنم، چون برای این آدم مهمه. ارزشمنده. برای کسایی که بم نزدیکن هیچ‌وقت ارزشمند نبوده. هیچ‌وقت تشویقی نبوده. برای هیچ... اگه بشه گفت دستاوردی. اگه کاری می‌کنم، بیخوده. اگه کاری نکنم، مشکل از منه. و باید یکی یکی مشکلاتم رو بشنوم. بشنوم که حرف کسی رو گوش نمی‌دم. بشنوم که هرکار می‌خوام میکنم. و من گوشم ازین حرفا پُره. همین حرفا باعث شدن من مانع خودم شم. نخوام خیلی کارا کنم. که بعد بم بگن نکردی. نتونستی. درحالی‌که می‌تونستم، می‌دونستم.

 

من که هرکار کنم اون چیزی نیستم که بقیه می‌خوان. بذار اون چیزی باشم که خودم می‌خوام. احساس می‌کنم این چرخه اتفاق می‌افته از سمت کسایی که خودشون نتونستن برا خودشون باشن. پس بقیه هم نمی‌ذارن باشن. من این چرخه رو می‌شکنم. نه چون گستاخم و جاه‌طلب و این چرت و پرتا، چون این مریض و مسمومه. و من نمی‌خوام مریض و مسموم باشم، زحمت زیادی کشیدم که سلامتم رو حفظ کنم. 

 

شاید بعد همه‌چی به‌هم بریزه، الانم به‌هم‌ریخته‌ست. اتفاقِ خوبِ من در تاریک‌ترین حالت ممکن افتاد برای اینکه زندگی بم بگه بیا، دیدی؟ نگو من بدم. دیگه دست من نیست اگه بقیه چیزا خوب پیش نره. نه، تو بدی، این کارا هم من کردم. فکر نکن از چشم تو می‌بینم. تلاش خودم بوده، نمتونم انکار کنم، من آدمی‌ام که تلاش‌هاش به‌قدر کافی به چشم نیومده. برام از خوبیات حرف نزن. ازین به بعد اگه نشه هم تقصیر توئه. من ناراحت نیستم، نمی‌شم، من برگ برنده‌مو گرفتم. برو هر غلطی می‌خوای بکن. من تلاشمو کردم، نتیجه‌شم دیدم. فراموش‌نشدنیه برام. چون اگه نمی‌کردم می‌شد همون چیزی که بقیه می‌گفتن: نمی‌تونی.

 

من تونستم. و، بیشتر ازینم می‌تونم. زندگی به قوارۀ ما نیومده، بذار خودم هرچی می‌خوام سرهم کنم. حداقل حاصل دست خودمه. 

Lullaby
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۲۴