خب. یه جا باید این زنجیره قطع شه، نه؟ اگه بگی نه، که خب ادامه داره. حالِ بد ادامه داره. غرغرها ادامه داره. انگیزه نداشتن، اعتمادبهنفس نداشتن، کاری نکردن، غصه خوردن، حرص خوردن، تماشا کردن، ادامه داره. و حالِ بده. وقتی یک عمر بخوای در حال بدت بمونی، دیگه روت کم میشه. دیگه کم میآری. حالا سؤال اینه که میخوای کم بیاری، چون از ازل قرار بوده بیای برای کم آوردن؟ وقتی دنیا اینقد ناعادل و کثافته؟ یا با فرض ناعادل و کثافت بودنش ادامه بدی؟ برا همینه که یه عده واکنشوارونه نشون میدن. به دنیا عشق میورزن. نهههه، دنیا خوبه. گل و بلبله. قشنگیهای خودشو داره. ولی کی میتونه ثابت کنه دنیا سراسر سیاهیه یا رنگ هم داره؟ معلومه هرکی میگه من راست میگم. آره راست میگی. دنیا برا تو رنگی بوده که رنگی میبینیش. شایدم رنگی میبینیش که رنگی بوده.
بههرحال. این زنجیره باید پاره شه. نه با گل و بلبل فرض کردن دنیا. چون میدونم از پسش برنمیآم. با این فرمون خیلی پیش رفتم و دنیا گند خودشو به رخم کشیده. اینم حماقته خب. بابا من گهم، خودم دارم بت میگم گهم، چرا بهزور منو میخوای خوب ببینی؟ باشه، پس سارتر و کامو و شوپنهاور و نیچه راست میگن دیگه. اینا بدبینیان یا واقعبینی؟ مهم نیست. مهم اینه که با تصور بیشرف بودنِ دنیا، بهش وضوح میدی.
خب، چطوری توی این کثافت زندگی کنم؟ چطوری قوی بمونم؟ چطوری وقتی زندگی سعی داره منو هم مثل خودش کنه، خودمو بسازم؟ درمان شناختی-رفتاری-هیجانمدار میگه در انسان همونقدر که میل به ساختن هست، میل به نابود کردنم هست. راست میگه. ولی نمیگه خودشو برا چی میسازه یا برا چی نابود میکنه. اما فلسفه میگه. فیزیک هم میگه.
برای دنیا. چون چه بسازی چه نابود کنی، جهان در حال رشد و گسترشه. درعینحال بهسمت نابودی هم میره. چون اساس دنیا همینه. هرچی رو ساخته، ویران کرده. هرچی رو ویران کرده، بعد ساخته. تو و هشت میلیارد آدم دیگه، حتی کساییکه پوچی زندگی رو درک کردن و کامو و بوکوفسکی و سارتر و کیرکگور شدن، بازم بهدرد دنیا نخوردن و مُردن و تموم شدن. فقط بهدرد بشریت خوردن. از جنس بشر بودن و بهدرد بشر خوردن، برا دنیا هم هیچی اندازۀ خودش بهدردش نمیخوره. این بشره که مثل هرچیزی توی این دنیا همونطور که ساخته شده، روبهزوالم هست.
اینا از نظر یه سری آدم دیگه دیوونهان. یه سری آدمم از نظر این آدما دیوونهان. دنیا پُرِ دیوونهست. اونقد که ممکنه من نظرات این پست رو باز بذارم و یکی بیاد بگه نه، فلسفه زر زده. فیزیک خداست. بعد همون آدم بیاد بگه نه، فلسفه هم خوبه. فیزیک هم خوبه. خب دو تا زمینۀ جدان، وگرنه بهوجود نمیاومدن. حالا من میتونم به این آدم بگم دیوونه؟ آره. ولی اون آدمم به من میگه دیوونه، چون مقیاسم برا دیوونه پنداشتنش یه همچین چیزیه. از کجا معلوم منم درجهای از جنون رو نداشته باشم که بتونم اینو تشخیص بدم؟ برا همین وقتی یکی وسط دعوا میگه روانی! انگار داره حال خودشو میگه. داره روانی میشه، ولی نمیتونه کاری کنه علیهش. پس به طرف مقابل میگه روانی تا عزت نفسش رو حفظ کنه و بتونه ایگوش رو جمع و جور کنه. وگرنه بدون ایگومون اید و سوپرایگو سلاخیمون میکنن. چیزیکه زیر اختلالات روانی چپوندیمش. ولی دستهبندی کردن آدما هم، چه براساس جنون و چه نبوغ، از دیگر بیعدالتیهاست. توی بستر بیعدالتی چطور انتظار عدالت میشه داشت.
به یک فازِ هیچی به تخمم نیستگی دارم میرسم. اینم شاید جنونه. کی میدونه؟ اولین کسی که بگه جنونه، خودش هم مشکوک به جنونه. دارم یه همچین آدمی میشم. اصلاً مگه آدم دستهبندی داره؟ همهچی رو باهم داره. مقیاس سلامت یا جنون یه چیز مطلق نیست. هیچی مطلق نیست، چون دنیا هم مطلق نیست و در تغییره. بنابراین یه همچین آدمی هم میشم، بهسادگی. شایدم بهسختی. هرچی هست، دنیا کثافته. داره نابود میشه. منم داره نابود میکنه. ولی بذار با این آگاهی تلاشم رو بکنم و بعد بمیرم. کامو و سارتر هم همینو میگن. بشر میدونه بهفنا میره، ولی میخواد تلاشش رو بکنه. اینقد سرسخته؟ یا عاقله؟ یا دیوونهست؟
فقط خودِ دنیا میدونه. آگاهیِ دنیا هم درحالحاضر به هیچ درد من نمیخوره. آگاهی خودم بسه. هیچیم سر و سامون نداره. هرچی از عمرم میگذره آشفتهتر میشم. ولی وقتهایی که توی آشفتگی دارم به زندگیم نظم میدم و دنبال کارام میرم، بااینکه میدونم تهش ممکنه هر گندی بخوره، احساس غرور میکنم. ول کنم دیوونهم. ول نکنممم دیوونهم. پس بذار حداقل آگاهانه دیوونه باشم.