اون چندروزی که توی عید اومدم تهران، واقعاً... عالی؟ محشر؟ بود. اینکه با وجود فاصلهای که بین من و بچهها هست، هنوز اینقد دلبستگی داریم که چندروز پشتسرهم برنامه بریزیم و همهچی رو بتونیم بذاریم کنار و پیش هم وقت بگذرونیم. همهشون بهقدر موهای سرشون کار داشتن و گیر و گرفتاری. ریحانه روز سوم حالش بد شد و مجبور شد بره. آرمینا اعصابش خرد بود سر پاک شدن یه فصل داستانش. بهداد دیر رسید سر کارش و احتمالاً با بدبختی هم خودشو رسوند. بهنام با من تا خونهمون اومد و درحالیکه کادوهای کانیا رو بش داده بودم، این همه راه رو برگشت تا خونهش. ستایش یکی دو ساعت تونست خودشو برسونه. فرشته منو دورادور میشناخت، همینطور طاهره. ولی اومدن و نشستیم بازی کردیم. انگار صد ساله میشینیم دور هم بازی میکنیم. سمانه رو سه سال بود ندیده بودم و خیلی کم هم حرف زده بودیم این مدت و حس مسخرهترین رفیق رو داشتم براش، ولی همین که بهش گفتم تهرانم، خیلی راحت اومد. من بودم جاش میخواستم این آدمو ببینم اصن؟ میخواستم اینقد راحت باشم باش؟ وقتی دیدمش بغلش کردم و اگه وسط باغ کتاب نبودیم، همونجا میزدم زیر گریه و خودمو پارهپاره میکردم. الانم که دارم اینا رو مینویسم، گلوم کیپ شده و یه لحظه چشمهام تار شد.
ما توی کمترین زمان ممکن برنامه ریختیم. از بس اموراتِ من دست خودم نیست. از بس نمیدونم حتی یک ساعت دیگه میخوام چی کار کنم و چی میشه. ریحانه از دو هفته قبل پیگیر بود که کِی میآم و من نمیتونستم بهش جواب قطعی بدم. بعد که گفتم میآم، اینکه این همه آدم ظرف این مدت کم فقط برا سه چار روز بتونن یه سری چیزها رو ول کنن که دورِ هم باشیم، واقعاً عذابآور بود. تازه این وسط یه دلخوریهایی هم پیش اومد. درین حد که روز اول بهداد له و لورده تازه رسیده بود تهران که خودشو رسوند به ما. و اگه اون نمیاومد من نمدونم بین ما سه تا چی میشد. یا روز سوم که ری حالش بد شد، اگه من مثل آدم میموندم و درکمال آرامش برنامه میریختیم، اونم توی... اضطرار؟ قرار نمیگرفت. ولی نمدونم... اینقد به کنار هم بودنمون اطمینان داشتیم؟ اینقد برامون مهم بود همو نگه داریم؟
روز دوم که با بهداد رفتم باغ کتاب و یهکم بعدش سمانه بهمون اضافه شد و گفتم الان چه حسی داشتم وقتی دیدمش، اونجا چرخ زدیم و حرف زدیم و بعد رفتیم اون کافهش نشستیم که تهِ ضلع شرقیش بود و پنجرههای بلنــــد داشت و نور بهقول آقای خیاممسلک خیلی سکسی افتاده بود روش. :همر: اونجا نشستیم و گمونم... موهیتو داشتیم میخوردیم و حرف میزدیم باز. یه لحظه حس کردم همینجا میتونم بمیرم. پیش بهداد و سمانه، توی باغ کتاب و این فضای نورگیرمانندش.
این سه چار روز خیلی وسطش یهو ماتم میبرد و فکر میکردم کجام؟ چرا اینقد این همه خوشی و کنار هم بودن برام غیرطبیعیه؟ نکنه اینا رو توی یه فیلمی دیدم و فکر کردم برا خودم پیش اومده؟ یا خواب دیدم؟ اون روز اول وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم هم یهو خیلی ضایع ماتم برد. یه جوری که همه فهمیدن فکر کنم. چون آرمینا برگشت گفت: «منا عزیزم؟» و دیدم جلوم بهنام ماشین گرفته و منتظره من سوار شم و بهخاطر دلخوریِ بینمون داشت عصبانی میشد. فکر میکرد من نمیخوام سوار شم. ولی درواقع اصن یه لحظه ماتم برده بود. ری داشت میرفت باشگاه. آر هم داشت میرفت. بهداد هم. و بهنام میخواست منو تا متروی بهشتی برسونه. چقد این صحنه برام غریب بود. چقد این مدت آدمای واقعیمو نداشتم.
اونقد نداشتم که دیگه وقتی کنارشون بودم باورم نمیشد.
روز سوم که خداوندگار ماتزدگی بودم. توی مترو که بهنام داشت بام میاومد ماتم برد. سر میز فودکورت پل طبیعت داشتیم بازی میکردیم قشنگ دو سه بار ماتم برد. نشسته بودم بین فرشته و بهداد و داشتیم حرف میزدیم ماتم برد. ری و آر که رفتن ماتم برد. خندهداره، ولی با بهنام و طاهره داشتیم برمیگشتیم و رفتیم دستشویی، توی دستشویی هم ماتم برد. اولش آر و ری رو بعد گیت متروی قلهک دیدم ماتم برد. توی مترو ری و آر حرف میزدن ماتم برد. توی راه پل طبیعت و تازه فرشته بهمون ملحق شده بود و داشت حرف میزد ماتم برد. قبل رسیدن بهداد بچهها داشتن فرفره میچرخوندن و حرف میزدن و من ماتم برده بود. به تکتکشون نگاه میکردم. ری، آر، ستا و فرفرهها. حتی وقتی بهداد نبات گوشۀ دهنش گذاشته و مثل اون یارویی که احتمالاً نباید اسمشو بیارم :دی، فریبکارانه کارتهاشو گرفته بود و بهنام ازش عکس میگرفت و خندهمون گرفته بود، ماتم برد. هرروز که میاومدم خونه اینا رو دوره میکردم و ماتم میبرد. کجای زندگیم تونستم اینقد آروم و شاد و مطمئن باشم؟ و احساس کنم زندگی هنوز ارزش موندن داره؟
حالام هروقت فکر میکنم ممکنه یکی ازینا رو از دست بدم، میخوام بگیرمش و اینقد گریه کنم که پارهپاره شم. نمدونم چی میشه. زندگی بهذاته ناامیدانه و بدبیاریآوره. یه جاهایی از دست کیهان درمیره و حواسش بت نیست، تو میتونی دنبال عزیزانت بری و دور هم جمع شین و به هم بگین هرچی توی زندگیهامونه، بازم کنار همیم. بنابراین اینا جزوی از زندگی نیستن. اینا خودِ زندگیان. اینکه توی بحبوحۀ مشکلات، توی روش واستی و بگی تف بهت. اینقد برامون مهمه همو نگه داریم. حالا تو هر غلطی میخوای بکن.