بعد از آهنگ ابدیِ آندره بائر، آهنگ زندگیِ حافظ ناظری میآد ولی من نزدیک خونهمونم و نمتونم کامل گوشش بدم. نمتونمم ازش خداحافظی کنم. نمیخوام برم. همهش باید برم. آدم از همهجا باید بره. بمونی میشکنی. میموندم میشکستم و میزدم زیر گریه با آهنگ. الان اومدم خونه زدم زیر گریه و آهنگ رو برا خودم گذاشتم که اینا رو بنویسم.
جهان یا خدا، هرچی هست خیلی موجود خودخواهیه. ما رو به این دنیا اورده با همۀ رنجها و تاریکیها و بدبختیها و سیاهیها، تا خودشو وسعت بده. مثل یه انگل میمونه. مثل جنین توی شکم میمونه. از رشدش همه خوشحالن. اما از وجودِ آدم کم میکنه تا به خودش اضافه کنه. از وجود این همه آدم. تا رشد کنه. همین که یه نفر رو هم بخوای، بازم در خدمت دنیاست. تمام تمایلات جنسی خاستگاهش به بازتابهای جنین و دوران نوزادی برمیگرده. بدترین امیال ما، پرخاشگری و خشونت هم برا رشد هستیه. ما در برابر هستی نیستیم. اینقدر ماها در هستی محدود شدیم. هستی برا بودنش همهمونو به نیستی میده.
الان حافظ ناظری داره میخونه گریه نمیدهد امان، امان، امان. نمیشه اینطوری گریه کنیم. تهش بازم امیدواریم. امید داریم. حتی وقتی میخوای بمیری. امید داری که با مُردن راحت شی. بهتر شی. اصن هیچی نشه، ولی حداقل نباشی. دیگه نباشی که بارِ بودن، بارِ وجود، هستی، و مشکلاتت هم باشن. امان. امان امان. آمدمت که بنگرم. گریه نمیدهد امان. امان، امان، امان. میگن امیدوار باش. انگار غیر این هم میشه. امید در هستی تنیده. برا بودن در هستی بایدم امید داشته باشی. دست خودتم نیست.
غریزۀ مرگ ما رو بهسمت مُردن میکشونه که نباشیم برا هستی. باید بیایم، باید بریم تا رشد کنه. تا هستی بازم باشه. غریزۀ زندگی و بقا هم ما رو بهسمت فعالیت میبره. بهسمت اینکه یه سری اهداف رو دنبال کنیم. یه سری افتخار مثلاً، ادابازی داشته باشیم. غریزۀ زندگی و بقا سارتر رو میسازه، و غریزۀ مرگه که نمیذاره بره نوبلش رو بگیره. نیچه هم که نیچه بود، اومد و رفت. هزار هزار ساله آدما میآن و میرن. بزرگ و کوچیک. عقدۀ بودن داریم. عقدۀ زندگی، عشق ورزیدن. به کس دیگهای عشق میورزیم، حالا یا یه آدم یا یه حرفه یا یه خدا یا یه قدرت مطلق. ولی درواقع داریم به هستی عشق میورزیم. درحالیکه نفرتانگیزه این وجودِ خودخواه. البته دیگه نمیشه بهش گفت وجود؛ چون فلسفه میگه چیزی که بهش میگیم وجود، ینی یه وقتی عدم بوده یا قراره بعداً عدم شه. چی بگیم پس؟ کُنه؟ جوهره؟
سوی تو میدوند، هان.
ای تو همیشه در میان
دنبال هستی میدوییم، دنبال بودن درونِ خودمون، برا خودمون، برا بودنمون. ولی همهش برا اونه. پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟ که از نفس تو دمبهدم، میشنوی بوی جان. بوی جان. بوی جان.