Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!


بعد از آهنگ ابدیِ آندره بائر، آهنگ زندگیِ حافظ ناظری می‌آد ولی من نزدیک خونه‌مونم و نمتونم کامل گوشش بدم. نمتونمم ازش خداحافظی کنم. نمی‌خوام برم. همه‌ش باید برم. آدم از همه‌جا باید بره. بمونی می‌شکنی. می‌موندم می‌شکستم و می‌زدم زیر گریه با آهنگ. الان اومدم خونه زدم زیر گریه و آهنگ رو برا خودم گذاشتم که اینا رو بنویسم. 


جهان یا خدا، هرچی هست خیلی موجود خودخواهیه. ما رو به این دنیا اورده با همۀ رنج‌ها و تاریکی‌ها و بدبختی‌ها و سیاهی‌ها، تا خودشو وسعت بده. مثل یه انگل می‌مونه. مثل جنین توی شکم می‌مونه. از رشدش همه خوشحالن. اما از وجودِ آدم کم می‌کنه تا به خودش اضافه کنه. از وجود این همه آدم. تا رشد کنه. همین که یه نفر رو هم بخوای، بازم در خدمت دنیاست. تمام تمایلات جنسی خاستگاهش به بازتاب‌های جنین و دوران نوزادی برمی‌گرده. بدترین امیال ما، پرخاشگری و خشونت هم برا رشد هستیه. ما در برابر هستی نیستیم. این‌قدر ماها در هستی محدود شدیم. هستی برا بودنش همه‌مونو به نیستی می‌ده. 


الان حافظ ناظری داره می‌خونه گریه نمی‌دهد امان، امان، امان. نمی‌شه این‌طوری گریه کنیم. تهش بازم امیدواریم. امید داریم. حتی وقتی می‌خوای بمیری. امید داری که با مُردن راحت شی. بهتر شی. اصن هیچی نشه، ولی حداقل نباشی. دیگه نباشی که بارِ بودن، بارِ وجود، هستی، و مشکلاتت هم باشن. امان. امان امان. آمدمت که بنگرم. گریه نمی‌دهد امان. امان، امان، امان. می‌گن امیدوار باش. انگار غیر این هم می‌شه. امید در هستی تنیده. برا بودن در هستی بایدم امید داشته باشی. دست خودتم نیست. 


غریزۀ مرگ ما رو به‌سمت مُردن می‌کشونه که نباشیم برا هستی. باید بیایم، باید بریم تا رشد کنه. تا هستی بازم باشه. غریزۀ زندگی و بقا هم ما رو به‌سمت فعالیت می‌بره. به‌سمت اینکه یه سری اهداف رو دنبال کنیم. یه سری افتخار مثلاً، ادابازی داشته باشیم. غریزۀ زندگی و بقا سارتر رو می‌سازه، و غریزۀ مرگه که نمی‌ذاره بره نوبلش رو بگیره. نیچه‌ هم که نیچه بود، اومد و رفت. هزار هزار ساله آدما می‌آن و می‌رن. بزرگ و کوچیک. عقدۀ بودن داریم. عقدۀ زندگی، عشق ورزیدن. به کس دیگه‌ای عشق می‌ورزیم، حالا یا یه آدم یا یه حرفه یا یه خدا یا یه قدرت مطلق. ولی درواقع داریم به هستی عشق می‌ورزیم. درحالی‌که نفرت‌انگیزه این وجودِ خودخواه. البته دیگه نمی‌شه بهش گفت وجود؛ چون فلسفه می‌گه چیزی که بهش می‌گیم وجود، ینی یه وقتی عدم بوده یا قراره بعداً عدم شه. چی بگیم پس؟ کُنه؟ جوهره؟


سوی تو می‌دوند، هان.

ای تو همیشه در میان


دنبال هستی می‌دوییم، دنبال بودن درونِ خودمون، برا خودمون، برا بودن‌مون. ولی همه‌ش برا اونه. پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟ که از نفس تو دم‌به‌دم، می‌شنوی بوی جان. بوی جان. بوی جان. 

Lullaby
۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۹


تازگی بنای خیلی اتفاقات رو می‌ذارم و نمی‌افتن. نمی‌افتن و من بیشتر توی خودم می‌افتم. توی سیاهی درونم که هی داره جمع می‌شه و بالا می‌گیره. باید بنویسم. می‌دونم که باید بنویسم و آخه مسئله اینه که می‌نویسم، نه که بگم نمی‌نویسم یا نمی‌تونم بنویسم. نه، مسئله اینه که می‌نویسم. این سیاهی گاهی به‌قدری حلم می‌کنه که بداهه خیلی چیزهای خفنی به ذهنم می‌رسه و یه سری داستان و خرده‌داستان سوررئال و ابزوردِ وحشی می‌شه. اما وقتی می‌خوام بنویسم به قصد اینکه بنویسم، یه داستان‌کوتاه بد می‌شه. و وقتی یه داستان‌کوتاه بد می‌شه، نه تنها اون سیاهی عقب نمی‌ره که بیشتر هم قوت می‌گیره؛ چون انگار تأیید شده. انگار می‌گه: اوه عزیزم، دیدی بازم بیخودی تلاش کردی؟ اشکال نداره گلم. بذار من ازت محافظت کنم. تو هیـــــچ کاری نکن. هیچ.


به ما همیشه گفتن برا به دست آوردن یه چیزهایی باید یه چیزهایی رو از دست بدیم. ولی بیست و یک سال زندگیِ کم‌بارم بهم ثابت کرده برا به دست آوردن کوچیک‌ترین چیزها دستت رو هم بدی به دستش نمی‌آری. ولی ماها می‌دیم، چون بهمون گفتن دیگه هرچی داری بده که بگیری. درحالی‌که بابا لامصب، آخه دست به هیچ دردِ اون اتفاق نمی‌خوره! باید دقیقاً چیزی رو که لازمه بدی. 


ماها رو طوری بار آوردن که خداوندگار انتظاریم. یه مشت آدم کمال‌گرای همه‌چیزخواه که دستش به هیچ‌جا بند نیست. برامون حرف از بهشت و خدا و پیغمبر زدن اما تهش جهنم بوده و مرگ و نابودی. پُریم از بهترین ایده‌ها و افکار و انرژی‌ها. اما همه‌شون رو داریم هدر می‌دیم. از ما آدم‌هایی ساختن که انگار به همـــــــــــه باید جواب بدیم. برا کوچیک‌ترین خواسته‌ها، تصمیم‌ها، رفتارها. چون پس ذهن‌مون یه خدا هست، یه فلان کار رو کنی می‌ری بهشت و فلان کار رو نکنی می‌ری جهنم و خدا همواره ناظر اعمال ما هست و بلاه بلاه بلاه، که هیچ‌وقت ما رو به حال خودمون نمی‌ذاره. 


ساعت‌هااااا می‌تونیم غصه بخوریم، عزاداری کنیم، اشک بریزیم. اما شادی‌هامون کم و کوچیک و زودگذرن. این‌قد که می‌بینیم این یکی دو دم آسایش ارزش اون همه بدبختی رو نداره. نصف دنیا دارن با حداقل چیزها بهترین زندگی‌ها رو تجربه می‌کنن و ما خودمون رو هم جِر بدیم به زندگی، به آسایش، به خوشی، حتی نزدیک هم نمی‌شیم. فلسفه و روانشناسی به هیچ درد ما نمی‌خورن. مال هموناست. شاید ادبیات و موسیقی بتونن یه ذره آروم‌مون کنن فقط. کار از درمان و بهبودی گذشته، فقط می‌شه کنترلش کرد. تسکینش داد. 


خیلی چیزها می‌تونم بگم. اما فاز کلی همینه. همین‌قدر تلخ و سیاه و ناامیدانه. هرچی می‌سازم خراب می‌شه. اصلاً مهم نیست چی باشه. هیچ بهونه‌ای هم پذیرفتنی نیست. زرت، در چند ثانیه ویران می‌شه. دیگه می‌ترسم چیزی رو بخوام. به چیزی دل ببندم. ترسناکه ها. مثلاً من خیلی دلم به چندتا از رفیق‌هام خوشه. مثلاً من خیلی درگیر زندگی حرفه‌ای‌مم. اما این‌قد راااااحت داره همه‌چی جلو چشم‌هام خراب می‌شه، حتی چیزهایی که مال من نیستن و مال بقیه‌ن ولی خرابی‌شون منم داغون می‌کنه، دیگه نمدونم باید چی کار کنم. 


یه اتفاق خوب باید بیفته، اتفاقی که انتظار ندارم همین‌طوری از خلأ بیفته. اتفاقاً باید "خودم" باعثش بشم تا باز یکی دو دمی ردیفم کنه. همون‌طور که توی آذر اتفاق افتاد و با همۀ کم‌وکسری‌هاش منو تا کل زمستون کشوند. الان یه ریزه‌اتفاق‌های خوبی افتاده‌ن. ولی واقعاً چیزی نیستن. چیزهایی نیستن که بهم اعتمادبه‌نفس و عزم و ارادۀ لازم برا ادامه رو بدن. چیزهایی بودن که خب، برا هرکسی پیش می‌آن. مال "من" نیستن که تکونم بدن. که به حرکت وادارن. حتی برا بقیه بهترشم افتاده. زودترشم افتاده. 


آره. باید یه کارهایی بکنم. بخوام نخوام. ناامید باشم یا نباشم. همه‌چی داره بدتر می‌شه و این هم آدم رو می‌ترسونه، هم آروم می‌کنه. اینکه حس کنی دیگه تحمل هر اتفاقی رو داری. دیگه هیچی برات دور از ذهن نیست. این‌طوری راحت‌تر می‌تونی اون چارچوب‌های مسخره‌ای رو که یک عمر توی سرت فرو کردن، تف کنی توی روی دنیا و بهش بگی گور بابات. من از تو بدترم.

Lullaby
۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۹