Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

هی. نگاه نکنین ساعت نزدیک سه‌ئه، من امروز خیلی خوب بودم. گرچه صبح شیرمون تموم شده بود و من نتونستم قهوه‌مو بخورم و کل روز خمار بودم، ولی اصرار داشتم بازدهیمو حفظ کنم. هربار فکر کردم بهتره دست بکشم، گفتم یه نیم ساعت دیگه. فقط اینو بخون. اینو انجام بده. اینو چک کن. اینو بنویس. اوه، ساعت نزدیک سه‌ئه و من خوشحالم که به سه چهارمِ برنامۀ امروزم رسیدم. دیگه کمال‌گرا نیستم. دیگه از اینکه یک دایره دو دایره خالی بمونه ناراحت نمی‌شم و دایره‌های آبیِ امروز رو می‌بینم و می‌گم فردا، فردا از این آبی‌تر. پس‌فردا از فردا آبی‌تر. فقط یک هفته آبی‌ها رو بیشتر کن. یه دونه یه دونه حتی، اگه سختته. چند روزه منتظر یه ایمیلم و واقعاً چقدر می‌خوام بعد این همه مدت بشه. همین‌طور یه قدم یه قدم اومدم. چند روزه رندوم (باشه بابا، تصادفی :(( ) برمی‌گردم پست‌های یک سال قبلِ همین موقع‌ها رو می‌خونم و جدی هربار متعجب می‌شم. وای. من. الان. شادترم. با اینکه خیلی وضعیتم سخت‌تره. و همین به تنهایی خوشحالم می‌کنه، آره، ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. حتی برا آدمی مثل من که زیادی حساسه.

 

البته اینکه عصر هم خیام گفت بریم بیرون و رفتیم یه کافه‌ای که خیلی دوستش دارم و خیلی وقتم بود نرفته بودم، حتی خیلی قبل‌تر از کرونا هم تأثیر داشت قطعاً. نکته اینه که ته یه روز خیلی معمولی که اصن فکر نمی‌کنی تأثیر خاصی توی زندگیت داشته باشه، می‌فهمی چقدر راحته خوشحال بودن. خُلم مگه؟ اینجاست که مایرز بریگز رو قبول ندارم چون باعث می‌شه هرچی بروز بدی صفت و شخصیتت بدونی و ربطش بدی به تایپت. الان برای اون «خلم مگه؟» جوابی جز infj بودنم ندارم. به‌هرحال حتی برای هر نوع تیپِ کوفتی‌ای که هستمم خوشحالیم واقعیه، و خب راحت. انجام دادنِ کارها، توجه کردن به نور عصرگاهی که از پنجرۀ گوشۀ اتاق می‌ریزه روی میز و همۀ شلوغیاش، چیزهای خوشمزه خوردن، مصاحبت با جانا.

 

+ ایمیلم هم روی گوشی هم لپ‌تاپ تمام‌مدت بازه. هرچی نوتیف می‌آد ببینم چه خبره ضایع می‌شم. چطوره که هروقت چک نمی‌کنم همۀ اتفاقات مهم زندگیم می‌افتن؟ هروقت به‌قول تدِ آشنایی با مادر با یه حالت casual با مسائل برخورد می‌کنی انگار بیشتر مشتاقن برات پیش بیان تا وقتی بدو بدو دنبال‌شونی. 

Lullaby
۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۲

 

جالبه که معمولاً من توی خواب‌هام خیلی وقت‌ها خواب کسایی رو می‌بینم که از دست‌شون دادم و بی‌نهایت غمگین می‌شم. این خواب‌ها هم خیلی صمیمی و واقعی و طبیعی‌ان، که غمم رو بیشتر هم می‌کنه. دیشب یکی از همین خواب‌ها رو دیدم، خیابون‌هاش شبیه خیام و سلمان‌فارسی اینا بودن، توی اون کوچه‌ها داشتیم راه می‌رفتیم. بعد که بیدار شدم این‌قدر برام واقعی بود که ناخودآگاه داشتم فکر می‌کردم بهش پیام بدم بگم چقدر خوب بود و این حرف‌ها. بعد یادم افتاد هاه، انگار یه قرن گذشته از اون رابطه. برای اولین بار بعد از این مدت، من دیگه خشم و تحقیر و ارزش نداشتن رو دربارۀ این آدم تجربه نکرده بودم، که توی خوابم بوده. چقدر احساسم واقعی بود و چیزی که ازش می‌دیدم هم واقعی بود. من آدمی نیستم که خشم رو زیاد تحمل کنم، کلاً عصبانیت‌هام یک‌دفعه شروع می‌شن و متأسفانه در خیلی موارد قبل اینکه طرف متوجه بشه چقدر عصبانی‌ام، تموم شده. سریع تموم می‌شه. ولی می‌دونم الکی عصبانی نمی‌شم. من خیلی راه می‌آم، اصلاً خیلی وقت‌ها احساس نمی‌کنم باید توی این مورد عصبانی می‌شدم. خیلی وقت‌ها بعداً می‌بینم وای، چه رفتار بدی بود. چه حرف ناجوری زد. من هیچی نگفتم. بعد یه چیزی پیش می‌آد و من یهو واقعیت برام آشکار می‌شه. اون موقع عصبانی می‌شم. شدید نیست، ولی چیزی که می‌تونه شدیدش کنه اینه که طرف نفهمه الان عصبانی‌ام، که چون خیلی راه می‌آم و آدم گیربده‌ای نیستم این اتفاق زیاد می‌افته که یارو نفهمه من الان راستی راستی عصبانی‌ام. به کرات توی رابطه‌ام با مهسا پیش اومده مثلاً. منتها چون ده ساله دوستیم (که خب باورشم برا خودم سخته!) الانا وقتی یه چیزی پیش می‌آد، یه‌کم بعدش می‌آد می‌گه تو اون حرفو زدم عصبانی شدی. منم می‌گم آره، اون تیکه. و یه حالت قدردانی بهم دست می‌ده دربرابرش؛ چون ینی اون موقعیت درک شد. اصلاً درست یا اشتباه، درک شد. این خیلی آرامش‌بخشه، بهت احساس امنیت می‌ده تا رابطه‌ای که بت بگه نباید عصبانی می‌شدی. الکی عصبانی شدی. حق نداشتی عصبانی بشی. چطور می‌شه حسی رو تشخیص داد که باید یا نباید؟ و بعد می‌تونیم فارغ از همۀ این‌ها، ادامه بدیم. خیلی راحت حل می‌شه، هردومونم فراموش می‌کنیم. قبلاً این‌طوری نبود، من عصبانی می‌شدم و چون اون نمی‌فهمید، یه ذره بروزش می‌تونستم بدم و یه حجم زیادیش رو می‌ریختم توی خودم و توش غرق می‌شدم. بعد وقتی می‌خواستیم حرف بزنیم خیلی سخت برطرف می‌شد ناراحتیم، چون یه انرژی زیادی سر مهار کردنم صرف کرده بودم و نمتونستم برگردم به حالت قبلِ اون مشکل. نمدونم چرا دارم اینا رو می‌گم، فقط اینکه مدت‌ها بود این‌قدر عصبانی نشده بودم. یادمه مغزم داغ کرده بود و تا شب سردرد گرفتم و هی بهش فکر کردم. هی گفتم آخه چطور شد؟ لامصب چطور این‌طوری شد؟ و اون حجم زیاد معده‌مو چنان به درد می‌آورد که حس کنم تا چند روز دیگه می‌رم بیمارستان مثلاً خونریزی معده می‌کنم یا چمدونم، یه مرگیمه. در این حد عصبانی بودم و معده‌م درد می‌کرد. و حالا، بعد این مدت، هیچ عصبانی نبودم. حتی فکر کردن بهشم عصبانیم نمی‌کرد، که این نشونۀ خوبیه. خواب دیشب خیلی خوب بود، انگار اصلاً مغزم از توی خاطراتم کشیده بودش بیرون و با یه روایت دیگه برام تعریف کرده بود. انگار بگه بیا، ببین، یه همچین چیزی رو داشتی قبلاً. تموم شد. ببین پشت سر گذاشتیش. تو هم دیگه حس خاصی نداری. و حتی من با یه منطق عجیبی بپذیرمش. فکر کنم از دست دادن یه سری روابط به‌مرور بهم فهمونده دیگه کجا رو می‌شه درست کرد و کجا رو باید رها کنی تا از این خراب‌تر نشه. گاهی اصن رها کردنه یه جور اهمیت دادنه، برا اینکه نذاری از این بدتر بشه. یه جوری فریزش کنی، بگی وایسا وایسا! از اینجا به بعدشو من نیستم. شاید بعد بتونم برگردم درستش کنم، ولی الان نه. نمتونم. من دیگه نیستم. یا اونم به این نتیجه برسه که آره، منم نمتونم دیگه ادامه بدم. بیا بیشتر از این خرابش نکنیم. و بذاریم اون چیزهای خوب بین‌مون باقی بمونه قبل اینکه گند بزنیم به هم. یا شایدم بگه باشه، برو، بعداً روش کار می‌کنیم. ینی می‌گم رها کردنه همیشه بد نیست، مخصوصاً وقتی می‌دونی با این خشم و احساسات بدت اگه بمونی حالت بدتر می‌شه. برا من که همه‌ش دوست دارم آدما رو نگه دارم و می‌گم نه، باید بتونی درستش کنی، پس چطور می‌تونی بگی برات مهمه و از این حرف‌ها که لزوماً همیشه درست نیستن، درک مهمیه. کل فرایند دردناک و غم‌انگیزه، ولی یه درکیه بالاخره و ازش یاد می‌گیری. شاید باعث بشه دیگه این‌قدر عصبانی نشی حتی. آرزومه.

 

+ قصد ندارم پشت سر هم بنویسم. داره خودش می‌شه. اونم این‌طور رگباری و لاانقطاع. فکر کنم سرم یه‌کم خلوت شده و مغزم داره برمی‌گرده سر اینکه حالا بیاد منو تحلیل کنه. 

Lullaby
۲۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۲