Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

با آدمی که می‌شناخته‌ام خیلی غریبه‌ام، آن‌قدر غریبه که دیگر حس بدی ندارم، حتی می‌توانم بگویم که راضی‌ام. آنچه از خودم می‌دانم این است که هیچ‌وقت از خودم راضی نبودم. هیچ‌وقت برنگشتم به گذشته و از خودم به نیکی یاد کنم. همۀ حسی که دارم نارضایتی و ناکافی بودنم است، به تنها چیزی که راضی می‌شوم همین تغییر کردن است. همین که می‌شوم کسی که دیگر خودم هم خودم را نمی‌شناسم و اگر کسی جایی بگوید عوض شده‌ام، خیالم راحت می‌شود. آخر خیلی از آدم‌ها این را نمی‌گویند، رفتارشان با تو مشخص است که مثل قبل نیستند، ولی می‌گویند چه خوب، تو اصلاً عوض نشدی. من می‌دانم دروغ می‌گویند، هیچ موهبت خاصی در این دانستن ندارم. صرفاً استنباطم است، صادقانه هم بگویم به استنباطم بیشتر اوقات اعتماد دارم. می‌گویند تغییر نکرده‌ای چون می‌ترسند دلم قرص شود به کاری که می‌کنم و چیزی که هستم. خطرش برای دیگران چیست؟ دیگر پیش‌بینی‌پذیر نیستم و از این می‌ترسند. پس تا می‌توانند تظاهر می‌کنند که همه‌چیز مثل سابق (که نمی‌دانم کجای گذشته‌‌ام است) جریان دارد، درحالی‌که رفتارشان عوض شده. رفتارشان را عوض می‌کنند تا من نفهمم کسی که عوض شده من هستم. چه باعث می‌شود فکر کنیم طرف مقابل پنهان‌کاری را نمی‌فهمد؟ یک جور جهل آرامش‌بخشِ انتخاب‌شده است که حتی طرف مقابل حوصلۀ بحث کردن درباره‌اش را هم ندارد. فقط بیشتر توی خودش فرو می‌رود و نگاه می‌کند هنوز چه کسانی هستند که او را همین‌طور که هست، یا بهتر بگویم نیست چون مدام در تغییر است، می‌پسندند. بقیه به گذشته می‌پیوندند. غم‌انگیز است، پوچ است، باعث می‌شود بخواهی برای نگه داشتن‌شان کارهایی کنی که نمی‌خواهی و می‌دانی نتیجه هم نمی‌دهد چون واقعی نیست و تو آدمی نیستی که ادای دوست داشتن را دربیاوری. خودت را کنار می‌کشی و می‌گذاری از کنارت بگذرند، می‌دانی دیگر برنمی‌گردند. ولی نمی‌توانی کاری کنی. نمی‌توانی نگهشان داری، حتی اگر خودشان یک وقت برگردند، بهشان خاطرنشان می‌کنی که دیگر مثل قبل نیستی. سراغ کسی هم نمی‌روی چون اگر سمت‌شان بروی باز باید با خودت و گذشته‌ات روبه‌رو شوی، حداقل با بخشی از خودت. پس تنها کاری که می‌توانی بکنی سوگواری است، آن هم تا چند ماه بعد چیزی ازش به یاد نخواهی آورد چون تلاش زیادی کرده‌ای که خودت را به یاد نیاوری. بااین‌حال حافظۀ وحشی‌ای هم در به خاطر سپردن جزئیات دارم، چون ازشان درس می‌گیرم. جزئیات برایم اطمینان‌بخش‌اند، مثل تکه‌های پازلی که کنار هم می‌گذاری با علم به تصویری که از کل منجسمش در ذهن داری. برای همین هیچ جزئی را دور نمی‌ریزم. همه را یواش‌یواش طی سال‌ها کنار هم می‌گذارم و هرازگاهی از تصویرم فاصله می‌گیرم که ببینم چه به‌هم زده‌ام. زیبا؟ نیست. کامل؟ نیست. رضایت‌بخش؟ نیست. خوب؟ نیست. اما هیچ‌کدام این‌ها مهم نیست، چون حاصل تلاش و شناخت‌اند. تصویری که درنهایت دارم، نه زیباست، نه کامل، نه رضایت‌بخش و نه آن‌طور که بقیه می‌خواهند، خوب. ولی باور دارم که تلاشم را کرده‌ام و می‌کنم که در حد خودم زیبا، کامل، رضایت‌بخش و خوب باشم. فکر می‌کنم چون این کار سختی است، خیلی‌ها به یک کلِ آرمانی بسنده می‌کنند. می‌دانند که هیچ‌وقت کل آرمانی واقعی نمی‌شود، حاضر نیستند خودشان را با همۀ پستی و بلندی‌هاشان بپذیرند، چون یعنی باید بپذیرند آدم سراسر محکم، شجاع، باهوش، قوی، و هر خزعبل دیگری نیست. آدمی بسیار آسیب‌پذیر، ترسو، احمق، ضعیف، و هزارتا صفت «واقعی» است. بله در مراحلی از زندگی‌ات توانسته‌ای خلاف همۀ این‌ها باشی، ولی ثابت نیست. اگر نمی‌توانی بپذیری، هیچ‌وقت آرام نخواهی گرفت. من هم آرام نگرفته‌ام، ولی فکر می‌کنم تفاوتش این است که آرام نگرفتن اذیتم نمی‌کند. نمی‌خواهم کاری در جهت ثبات پیدا کردن انجام دهم. از میان شکستگی‌ها و زشتی‌ها و ترس‌ها و ضعف‌ها و بدها و نارضایتی‌ها و ناکامل‌ها و حماقت‌ها و آسیب‌ها و همۀ گندهای بشری‌ام می‌گذرم، برای اینکه گذشته باشم. تا وقتی برگردم پشت سرم را نگاه کنم، ببینم تا اینجا آمده‌ام. می‌توانستم برای همۀ عمرم در آرزوی یک زمین موعود سر جایم بایستم و همۀ کمال‌ها را آنجا جست‌وجو کنم. درعوض پاهایم را حرکت دادم و از زمین موعود گذشتم.

 

+ هیچ‌وقت این‌طور بدون پاراگراف ننوشته بودم. پاراگراف‌بندی هم جزو همان خوب‌ها است، ولی حرفت را که نمی‌توانی قطع کنی.

Lullaby
۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۵

 

من خیلی به ویرایش کردن اعتقاد دارم، بیشتر از یه ایدۀ خوب داشتن و نویسندۀ حرفه‌ای بودن و سواد داشتن و هرچی. چون ویرایش کردن همۀ چیزی که یه نویسنده لازم داشته باشه، با خودش می‌آره. تا یه مدت داستان‌های خیلی قدیمی‌مم نگه می‌داشتم که ویرایش کنم، هرچقدرم داغون بودن. دارم از اولین داستان‌هام حرف می‌زنم، اونایی که دیگه به امید داستان‌کوتاه می‌نوشتم و فکر می‌کردم از اینجا، از اینجاست که نویسندگی من شروع شده و قبلش دست و پا زدم. می‌شه پونزده شونزده سالگی اینا. بعد، از یه دوره‌ای به بعد، فکر کنم هیجده نوزده سالم بود، به این نتیجه رسیدم که داستان‌های قدیمم اون‌قدر افتضاحن که ارزش وقت گذاشتن هم ندارن. پس افتادم به شیفت دیلیت. شیفت دیلیت پشتِ شیفت دیلیت. و من خیلی می‌نوشتم ها، منِ قدیمم رو اگه دیده باشین می‌دونین از چی حرف می‌زنم، که امیدوارمم ندیده باشین چون آشغال می‌نوشتم. آشغال‌نویس‌ترین نویسنده‌ای هستم که می‌شناسم، بی‌اغراق. نه در نویسندگی که در زندگی کردن حتی. همیشه ناراضی و بیزارم از چیزی که بودم. هروقت به یه آدمِ قدیمی برخورد می‌کنم ازش فرار می‌کنم برای اینکه یادم می‌ندازه چی بودم و درحقیقت از خودم فرار می‌کنم.

 

آره، دیگه از یه مدت این کارو نکردم. شاید از اون همه چیزی که نوشتم طی دو سه سال، که قشنگ پونصد ششصد صفحه می‌شد چون یه بار نشستم حساب هم کردم... همه رو پاک کردم. بهترین تصمیمی بود که در زندگی حرفه‌ایم گرفتم. بعد از اون هم چنین رویکردی رو نگه داشتم، ینی هرچند وقت می‌نشستم بعضاً حتی داستان‌ها رو نخونده، بدون اینکه هیچ فرصتی به اون شخصیت‌ها و دنیا بدم، پاک می‌کردم. یه لذت فوق‌العاده‌ای هم داشت، نمدونم چرا. انگار با این کار می‌خواستم مطمئن شم عوض شدم، بهتر شدم، دارم بهتر می‌شم و هروقت که این کارو کنم، نویسنده‌ترم و به سمت نویسنده‌تر شدنم. 

 

الان بیست و سه سالمه. خیلی کم می‌نویسم. سخت می‌نویسم. با وسواس می‌نویسم. می‌تونم راحت داستانو رها کنم از جایی که فکر کنم ارزش نداره. شیفت دیلیتش کنم. ایده‌شو یه جا نگه دارم نهایتاً اگه فکر می‌کنم اون استثنائاً خوبه. هرچی بعد از هیجده نوزده سالگی نوشتم یا همین‌طور بی‌رحمانه پاک شدن یا با مدت‌ها ویرایش کردن، تحلیل کردن، کم کردن و تغییر دادن باقی موندن. بین اینام شاید کلاً دو سه تا، دو سه تا داستان توی این چند سال قابل تحمل باشن، هنوز. همین تازگی برگشتم یکی رو از هیجده سالگیم خوندم که متأسفانه، به تعداد زیادی آدم هم داده بودم بخونن. می‌تونین تصور کنین حجم نفرتی که از خودم پیدا کردم. جدی می‌گم، تک‌تک جمله‌ها برام آزاردهنده بودن. باورم نمی‌شه این‌قد بوق‌شر رو چطور می‌شه نوشت؟ چطور می‌شه حتی فکر کرد! و راه دوری نمی‌رم، حتی داستان‌هایی که ظرف چند ماه گذشته هم نوشتم وقتی برمی‌گردم همین حسو دارم. یه جوری شدم که تا جای ممکن به هیشکی هیچی ندم چون می‌دونم بعدش دیگه روم نمی‌شه با یارو حرف بزنم. بعد تازه این وسط یه سریا آدم‌های خیلی خوبی هم بودن، خیلی کتاب‌خون و مترجم و نویسنده و منتقد و باسواد. وای. هیچی نمتونم بگم. وای. وای، مغزم. مغزم سوت می‌کشه. 

 

الانم دارم یکی رو وحشیانه ویرایش می‌کنم. زجر دارم باش می‌کشم، از حجم بد بودنش و اینکه این حجم از بد بودن از من صادر شده! تا این لحظه هزار کلمه‌شو پاک کردم توی چهار صفحه‌ای که خوندم، کلی جملاتو تغییر دادم، حتی داستانم دارم تغییر می‌دم و یه حس ریزی دارم که بازم عوق‌آوره. ولی خنده‌داریش اینه که، دست نمی‌کشم. ینی نمی‌گم باشه تسلیم، از من نویسنده درنمی‌آد. هشت ساله دارم می‌نویسم، البته که خیلی پیشرفت کردم، ولی نه اون‌قدر باهوشم و نه مطالعه‌کرده و نه دارای سبک زندگی خاصی که منو هدایت کنه و بهم بگه می‌شه، سخته، ولی می‌شه. این کاریه که مال توئه، زندگیتو براساسش برنامه‌ریزی کردی، به خاطرش از خیلی چیزها دست کشیدی، به خاطرش دانشگاه رفتی، به خاطرش کار کردی، به خاطرش داری اپلای می‌کنی، به خاطرش خودتو یه عالم تغییر دادی. لعنتی تو نمی‌نویسی برای نویسنده شدن، تو می‌نویسی برای بهتر کردن خودت. برا اینکه نوشتن برات روان‌درمانیه. و دقیقاً به همین خاطر در خودت نمی‌بینی بخوای درمانگر بشی. تو نمتونی تحمل کنی. تو حتی خودتم قضاوت می‌کنی. تو همه‌چیو زیر سؤال می‌بری و همه‌چی برات بد و احمقانه‌ست. فقط نوشتن تونسته تعادلت رو حفظ کنه. نقاط روشن رو نشونت بده. پس برا همین ادامه می‌دی، حتی اگه هیچی نشه.

 

من دیگه مدت‌هاست به اینکه چیزی بشه فکر نمی‌کنم. حتی جرئت رؤیاپردازی هم ندارم، چون واقعیت خیلی بی‌آلایشه: تو یا می‌نویسی، یا نمی‌نویسی. بقیه‌ش رنگ و لعابه. همۀ زندگی، هرچی به دست بیاری، از دست بدی، حاشیه‌ست. پس می‌نویسم، چون منو از حاشیه دور می‌کنه، به عمق می‌آره، حتی اگه باز سه چار سال دیگه برگردم یکی از داستان‌هامو بخونم و عوق بزنم.

Lullaby
۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۱