زمان به طرز وحشیانهای برام میگذره. اینطوری که الان شبه، میگم این دو سه تا کارو کنم بخوابم، صبح پا شم این کارا رو تا شب کنم، بخوابم. اسفند و فروردین و اردیبهشت. مرگبار میگذره و منی که یه دورهای مینالیدم چرا با ملت حرف نمیزنم یا ملت با من حرف نمیزنن، الان اصن به کسی فکر نمیکنم که بخوام حرف بزنم. این نمدونم چیه. مسئله اهمیت ندادن نیست. (یا دارم خودمو گول میزنم؟) مسئله اینه که همهچی خیلی برام عادی و کسالتباره. حتی صحبت کردن هم دیگه مثل قبل نیست. ینی وقتی به یکی پیام میدم خیلی همت کردم وگرنه اولاً فکر نمیکنم، دوماً اگرم فکر کنم که پیام بدم، نیم ساعت فکر میکنم چی بگم و خیلی وقتا هم پشیمون میشم و نمیگم. یه دنیای حبابی ساختم برا خودم که خودمم میترسم یک ذره جُم بخورم مبادا بترکه.
پریروز خیام رو بعد از سه ماه دیدم. ما خیلی قرنطینه رو جدی گرفتیم. پریروز هم تقریباً شانسی شد. اینطوری که یهو ویدیو کال کرد و نشون داد ششصد دستگاهه. چون نمیدونین، باید بگم ششصد دستگاه خونههاش قدیمی و ویلاییه، و نه فقط این. خیلی سرسبزه و معماری خونهها و خیابونا قشنگ آمریکاییه. حرف من نیستا، اینقد قشنگه که خیام بعضاً مهمونای خارجیشو میآره اینجا و اونام ضعف میرن. وقتی اونجاها میشینیم اصلاً فکر نمیکنیم کجاییم. دیگه هیچی برامون مهم نیست. اینقد آرامشبخشه که فکر میکنی همۀ زندگیت همینطوریه، دیگه لازم نیست کاری کنی. جایی بری. خلاصه، اینو داشتم میگفتم که خودشو نشون داد که ششصده. هوا هم خیلی خوب بود، گفت الان از کنار فلان خونهها رد شدم دیدم نمیشه تنهایی ببینم، باید نشونت بدم. بعد من همینطور درحال داد و بیداد بودم که گفت نمتونی بیای؟ (درست پشت خونهمونه اینجایی که میگم) و من بدون اینکه فکر کنم گفتم چرا. الان لباس میپوشم. کاملاً برعکس چیزی که هستم. لباس پوشیدم و دستکش دستم کردم به اصرار مامان وگرنه همونم دستم نمیکردم. رفتم و زودم پیداش کردم و راه رفتیم. اینقد بیرون رو ندیده بودم که با یه حالت خیلی مچاله و معذبی راه میرفتم، یه وقت کروناعه منو نبینه بیاد سراغم.
قصدم از این همه حرف زدن این بود که بگم ما یه جای خِفت پیدا کردیم که قبلاً ندیدیم. اینقد باش حال کردیم که گفتم بیا اصن جلساتمونو همین جا برگزار کنیم. خندهداریش این بود که دو تا تنۀ درخت روبهروی هم داشت و یک ردیف صندلی. ینی هم ما دوتا جا میشدیم هم اگه میخواستیم دستهجمعی باشیم. نشستیم حرف زدیم که یه یارویی، از نگهبانای مجتمعهای اونجاها، اومد جای ما. میتونین تصور کنین که حرکت ضایعی بود، چون جایی که ما بودیم وسط خیابونی جایی نبود که بگی گذری رد شد. نه، یه محوطۀ سبزی بود بین خونههای شرکت گاز، یارو درست اومد پیش ما. من با یه حالت برخورندهای به خیام نگاه کردم ولی اون طبیعی بود، اعتنایی نمیکرد. من اینطوری بودم که، آخه الان چی؟ ینی ما میخوایم اینجا کاری کنیم الان؟! بعد خیام دید من واقعاً عصبی شدم از یارو و به زور دارم حرف میزنم، گفت میخوای راه بریم؟ منم از خدا خواسته پاشدم گفتم آره. رفتیم و اتفاقاً چند نفرم دیدیم دارن دوچرخهسواری میکنن اون دور و بر.
این همۀ قضیه نبود، ما از اون کوچه اومدیم بیرون و رفتیم یه ور دیگه، اونو داشتیم برمیگشتیم که خیام خندید. گفتم به چی میخندی، گفت این یارو قفلی زده روی ما. نگاه کردم دیدم خدا شاهده یارو داشت همین سمت ما راه میرفت. خیلی کریپی بود. خیامم دیگه داشت عصبی میشد چون بلندبلند حرف میزد. بلندبلند میگفت این بندهخدا مث که بیکاره. من دیگه میخواستم سرمو بگیرم توی دستام. خیلی موقعیت احمقانهای بود. بااینحال ما راهمونو رفتیم بعدم کلاً از یه سمت دیگه رفتیم تا خونۀ ما. دیروز خیام دوباره رفت پیادهروی. بم گفت نمیآی؟ من داشتم درس میخوندم، گفتم نه ببخشید. بعداً اومدم دیدم گفته اون جایی که ما دیروز بودیم پلیس گذاشتن. =)) دقیقاً روی همون دو تا تنۀ درختی که ما نشسته بودیم، دو تا پلیس نشسته بودن. این چیزاست که هروقت یه ذره مردد میشم میگم نه، نمتونم. چون نمتونم تحمل کنم فکرهای مسخرۀ آدما رو. نمتونم تحمل کنم توی شرایط کرونا وقتی خیام نمیذاره دستکشامو درآرم چه برسه بههم دست بزنیم یا هرچی، یکی از بیرون به خودش اجازه بده دربارۀ دو تا آدم و شرایطشون فکری کنه و حتی در راستای اون فکر کاری کنه. امروز واقعاً داشتم به یارو فکر میکردم. ینی خودش توی زندگیش چطور آدمیه که اینطوری دربارۀ بقیه فکر میکنه؟ بله، منم دارم تقریباً همین کارو میکنم و اینه که مسمومتر هم میکنه این وضعیت رو.
بعد یه ماه پست زدم همچین حرفایی بزنم. چی بگم پس؟ قرنطینهست و همهچی عینِ هم. روزا عین هم. کارا عین هم. آدما عین هم. مشکلات عین هم. تکرار تکرار تکرار. حتی حال ندارم فکر کنم اینو چطوری تموم کنم.