Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

ناخودآگاه انگار یک سال زمان نیاز داشتم تا بتونم اینو تعریف کنم. هرچقدر هم نسخه‌های مختلفش رو برای دیگران، برای هزاران نفر طی این یک سال، تعریف کرده باشم. 

 

بابا و خواهر بزرگترم خیلی به باغبونی علاقه داشتن. توی خونۀ بچگیمون یه چیزی که سال‌ها داشتیم، آفتابگردون بود. نمیدونم، دیدن یه چیزهایی از نزدیک خیلی با دیدنشون توی فیلما و عکسا و هرجایی فرق داره. آفتابگردون توی حیاط پشتی خونۀ ما شبیه یه جور خدا بود. ازین خداها که همه چی رو می‌دونن ولی کاری به کار هیچکس ندارن. 

 

فلش فوروارد اتوبوس رم-میلان پارسال همین موقعا. دیدی از بدخوابی یا بی‌خوابی آدم دچار افکار یا توهمات میشه؟ منم بخاطر بدخوابی و بی‌خوابی‌های توی چهل و هشت ساعت، حس می‌کردم یه جور خدائم. چون من از بدنم اومده بودم بیرون و انگار یه آگاهی سیال بودم. صبحش که رسیده بودم رم، رنگ‌ها برام رنگ‌تر بودن و هوا هواتر و کروسانی که سر صبح خوردم کروسانی‌تر. رم هم رم‌تر بود و خورشید توی آسمون خورشیدتوی‌آسمون‌تر. بخصوص توی اون خلوتیِ لخت سر صبح. انگار توی دنیا هیچی نبود و هیچی مهم نبود، فقط من بودم. رفتم سفارت و بعد توی شهر اینقدر چرخیدم که داشتم از خستگی تیکه‌پاره می‌شدم. اونم توی توریستی‌ترین موقع رم و خطرناک‌ترین حالتش. گفتم من با این‌همه وسایل و دم و دستگاه اگر دزد نزندم خیلیه. توی سفر برای آدم بدبیاری ممکنه پیش بیاد، ولی عجیب اینکه توی اون سفر هیچ اتفاق بدی پیش نیومد. هیچی. همه‌چی اتفاقاً در رونظم‌ترین و آروم‌ترین و بهترین حالتش بود. برای همین خیلی غیرواقعی به نظر می‌رسید، در عین اینکه همه‌چی از واقعیت واقعی‌تر بود. تا عصر شد و رفتم پایانۀ اتوبوس‌ها و راهی شدم برگردم میلان. هفت ساعت راه بود و باید می‌تونستم بخوابم، هم زمان زیادی بود همم نیاز داشتم و این حد از خستگی هر لحظه می‌تونست کار دستم بده. موفق شده بودم یکم بخوابم، ولی بینش هم بیدار می‌شدم چون اتوبوس خیلی جای راحتی برای خوابیدن نیست. بخصوص که ملت خیلی سروصدا می‌کردن. توی یکی ازون لحظاتی که بیدار شدم، یک بارش جلوم دشت آفتابگردون بود. حاضرم قسم بخورم حسی که ازین صحنه بهم دست داد میونِ این‌همه اتفاق و جابه‌جایی و خستگی، هیچ موادی بهم نخواهد داد. یک دشت آفتابگردون! و توی سرم یه چیزی گفت تو در بهترین جای زندگیتی. همه‌چی درست میشه. هر تصمیمی می‌گیری درسته. هر تصمیمی می‌خوای بگیری، درسته. و من بین همۀ این رفت و آمدها، باید از یه رابطۀ آسیب‌زا هم میومدم بیرون. اون لحظه که دشت آفتابگردون رو دیدم، یه عالم آفتابگردون، یه عالم خدایی که همه‌چی رو می‌دونن و کاری به کارت ندارن، توی اون سفر، بارها فکر می‌کردم در اولین فرصت باید با این آدم تموم کنم. برای همیشه. توی همون دوران، طرف یک بار یه ریلز فرستاد. ریلزه یه چیزی بود توی این مایه‌ها که تو برای من همچین چیزی هستی: و یه گل آفتابگردون رو نشون می‌داد. اون روحشم خبر نداشت که آفتابگردون برای من یعنی چی. خبر نداشت اولین آفتابگردون توی زندگی من توی حیاط پشتی‌مون بود. اولین خدایی که همه‌چی رو می‌دونه ولی کاری به کارت نداره. پس می‌تونی متوجه بشی که وقتی من دشت آفتابگردون رو دیدم، دیگه به این تصمیم مطمئن شدم. نه فقط مطمئن، بلکه انگار به خودم برگشتم. اون آگاهیِ جدا از من، برگشت بهم. من شدم اون خدایی که همه‌چی رو می‌دونه و کاری به کارت نداره.

 

چند روز بعد که برگشتم سوئد، به محض اینکه زندگیم از یه عالم کارهای اضطراری و پشت هم برگشت به روال عادی، گفتم دیگه وقتشه. این آدم رو بده بره. تا آخر همین ماه اینم می‌ره توی لیست کارهایی که باید این ماه انجام می‌دادی. حق نداری بذاریش ماه دیگه، حتی اگر توی آگست لیستت خالیه و هیچ کاری قراره نکنی. حتی اگر دنیا توی آگست تموم میشه. حق نداری بذاریش برای بعداً. بعداً دیره. تا همینجاشم خیلی دیره. اصن وسط سفر تموم می‌کردی بهترم بود. اینقدر دورت شلوغ بود و کار داشتی یادت می‌رفت. ولی سطح اضطرابت باشه، خیلی زیاد بود. حس می‌کردی الان همۀ زندگیت روی هواست. ویزا و قرارداد خونه و قرارداد کارت و کارآموزی و تز و بار و وسایل و همه‌چی، باشه تو یه حالت پایدار می‌خوای. ازونا که شب راحت سر روی بالش بذاری. اینقدر راحت که یکی از بدترین خواب‌های عمرت رو ببینی و با پنیک اتک بیدار شی. پنیک اتک چیزی نیست که زیاد بهم دست بده، ولی شاید ده باری تا حالا دست داده. بنابراین می‌تونم درجه‌بندیش کنم و بگم چقدر بد بود. ازونا که نمی‌تونی نفس بکشی و فکر می‌کنی الانه که بمیری. به طرز عجیبی یه درد شدیدی توی همۀ وجودم حس می‌کردم که اصن نمی‌فهمیدمش. انگار از بندبندِ استخوونام میومد. اینقدر همه‌چی اون موقع دردناک بود که تنها راهکارم گریه کردن بود. ولی هرچی هق‌هق کردم یک قطره اشک هم ازم نیومد. اصلاً نمی‌تونستم گریه کنم. فکر کن! من آدمی‌ام که راحت گریه‌م درمیاد. اصن کاری نداره برام. ولی اونجا روی تختم طرفای پنج و شیش صبح هیچی. یه نیم ساعتی شاید گذشت و من کم کم آروم شدم. بدون گریه، بدون درد. همون روز تمومش کردم. برای همیشه. بدون گریه، بدون درد. تو بگو یک سال گذشته، از کجا میدونی برای همیشه؟ میدونم، برای همیشه. 

 

وقتی آروم شدم فکر کردم که این چه حالی بود بهم دست داد؟ پنیک اتک برای توصیفش کافی نیست، من سراسر درد و عذاب بودم. روی تختم توی تنهایی اتاقم، سر صبح، توی آپارتمان خالیِ سوئدم من... همۀ حالتم شبیه این بود که انگار داشتم زایمان می‌کردم. من توی بیست و شش سالگی نزدیک‌ترین تجربه به زایمان رو داشتم. روزها گذشت و هربار به اون لحظه فکر می‌کنم، بیشتر به حقیقی بودن این حس می‌رسم. 

 

اون آخرین پنیک اتکم بود. یک ساله بهم پنیک اتک دست نداده. چند روز اولش حالم بد بود. بعد کم کم عین مواد، یه حجم زیادی از هورمون داشت توی مغزم هی بیشتر و بیشتر میشد. برحسب تصادفِ روزگار، اگر تا اینجا برات تصادفِ روزگار کم بوده، دورۀ فستیوال مالمو می‌رسه و من می‌تونم یکسری از دوستام رو اونجا ببینم. من اونجا نه مواد می‌زنم نه مست می‌کنم. ولی توی اون یک هفته هرباری که رفتیم فستیوال، حدی از اعتماد به نفس و سرمستی‌ای داشتم که همه می‌فهمیدن عادی نیستم. عکس‌ها و ویدیوهای اون زمان هست، به خودم نگاه می‌کنم و دختری رو می‌بینم که قبلاً نبودم. یکی از دوستام اونجا یک بار ازم پرسید حالت خوبه؟ داستان جدایی رو می‌دونست، براش این حالت‌های من عجیب بود. مگه آدما سوگ بهشون دست نمی‌ده؟ مگه چند مرحله رو همه طی نمی‌کنن؟ نه من اینمم مثل آدمیزاد نیست. ازم پرسید چه حسی داری؟ حرفم اینقدر عجیب بود که خودمم بلافاصله بعدش زدم زیر خنده. گفتم حس آزادی. حالا یه زن آزادم. 

 

چند روز دیگه گوشیم بهم یادآوری خواهد کرد عکس‌های اون دوران رو، من قراره ببینمشون که دوباره این فکر بیاد توی سرم. یادم بیاد از کجا به بعد یه زن آزاد شدم. یه چیزی که آدم بعد هر جدایی فکر می‌کنه اینه که الان داره چیکار می‌کنه یارو. می‌تونم بگم بعد این من دیگه خیلی فکر نکردم کلاً بهش. تنها چیزی که گاهی فکر می‌کنم، جدا از کلی حرف‌ها و کارهای سم و حال‌به‌هم‌زنِ مریضش که مثل یه تروما ناخودآگاه توی یه صحنه‌ها بهم برمی‌گرده، اونچه آگاهانه بهش فکر می‌کنم اینه که آیا اونم متوجه این تصادف عجیب شد؟ کنار همۀ تصادف‌های عجیب دیگه، عجیب‌ترین تصادف همینه که می‌گفت خودش هفت ماهه به دنیا اومده. رابطۀ ما هم هفت ماه طول کشید، و بعدش من همچین حسی داشتم. حس زایمان. 

 

توی یکی از سناریوهای محال زندگیم، یک بار دوست دارم درباره‌ش با مامانم حرف بزنم. نه دربارۀ اون، دربارۀ حس زایمان. چون فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت بخوام بچه داشته باشم، ولی اینکه همچین حسی داشتم رو فقط می‌تونم به مامانم بگم. آخه هیچکس دیگه‌ای رو نمی‌شناسم که اونقدر بهم نزدیک باشه و تجربه‌ش کرده باشه که بتونم بگم. 

 

اون موقع خیلی نمی‌فهمیدم، یا نمی‌خواستم بپذیرم، ولی الان بعد یک سال می‌دونم این دوران یکی از مهم‌ترین دوره‌های زندگی منه، چون باعث شد کلی تصمیم مهم و فوری بگیرم و وسط کی‌عاس به آدم اشتباه دست ندم. برای همین از بابت هیچکدوم از کارها و حس‌هام پشیمون نیستم. برای همین نوشتمش که برام بمونه. که یادم بمونه.

 

+ پس‌نوشت: اگر هنوز برات تصادف‌های این داستان عجیب نیستن، باید بدونی خوابم چی بود. چیزی که تا این لحظه جرئت نکرده بودم برای هیچکس تعریف کنم. چه خوابی دیدی که اینقدر حالت بد شد و باعث شد یک لحظه هم نتونی تحمل کنی و بیدار شی به یارو پیام بدی بگی تنهات میذارم؟ خواب دیدم تصادف کردم و دارم می‌میرم و اون هیچ کاری برای من نمی‌کنه. اصن منو حتی نمی‌بینه. انگار وجود ندارم. جالبه نه؟ خوابه هم خواب یه تصادف بود. من اونقدر جون دادم که وقتی بیدار شدم، یه دختر دیگه ازم درومد بعدش. حالا بگو گل آفتابگردون یعنی چی؟ یعنی یه خدایی که همه‌چی رو میدونه، ولی کاری به کارت نداره.

Lullaby
۲۷ تیر ۰۳ ، ۱۴:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

استاد اصلیم که سوئده، دیروز باهاش میتینگ داشتم و بهم گفت زندگیت چطوره؟ تابستون چیکار میکنی؟ میدسامر داری؟ میدسامر توی سوئد خیلی مفهوم جدی‌ای هست، اینا یه جشن آخر می دارن که به پیشواز طولانی شدنِ روزها می‌رن باهاش. بعد معمولاً از اواسط جون تا آخر جولای، یک ضرب تعطیلن. بعضاً حتی تا آگست، خیلی از شرکت‌ها یا مثلاً دانشگاه‌ها ولی از وسط آگست کم کم برمیگردن. به هرکی توی سوئد بین اواسط جون تا آخر جولای بگی سر کارم، عین دیوونه ها نگاهت میکنه. استادمم پارسال گفت آفیست رو تا وسط جون شارژ کردم، بعد خودمم نیستم. تو هم یه فکری به حال خودت بردار. :)) من اما خر بودم و سوئد موندم کل اون مدت رو، بیشتر چون هنوز امتحان داشتم و استرسِ زیاد و همزمان کارت اقامت سوئدمم نیومده بود و پروندۀ باز داشتم. جرئت نداشتم برم مسافرت یه وقت آفیسره نوتیف بزنه بگه بیا این کار رو بکن. دیشب با یکی از دوستام که اون موقع آلمان بود حرف می‌زدم، گفت اینقدر بهت گفتم پاشو بیا آلمان بگردیم. یک بار نیومدی. یک بارش رو که میتونستی بیای. راست می‌گفت، گاهی این شکلی می‌شه. آدم اینقدر توی استرسه که حتی توی تعطیلی هم حس می‌کنه چند روز سفر رفتن باعث می‌شه دنیا بهم بریزه. ناگفته نماند که توی اون بازه البته استرس من بیجا نبود. مجبور شدم یک بار توی جون برگردم یه امتحان رو بدم توی ایتالیا، یه امتحانمم استاده تاریخش رو عوض کرد و من دلم میخواست بمیرم وقتی اینقدر اذیت شده بودم برا تحفه خانم. یه بارم توی جولای یهو آفیسر زد باید بری رم سفارت. خودِ اون سفر رو باید یه سفرنامه ازش دربیارم، بس که فشاری و خنده‌دار و پُر از تصاویر عجیب غریب و استرس و نگرانی و خوشی تا خرخره بود. یه تناقضِ بی‌نقص از همه‌چی توی مثلاً چهل و هشت ساعت. توی چهل و هشت ساعت، شیش تا شهر رو عین آواره‌ها بودم تا این کار رو انجام بدم. حجم استرس اون دوره الان به نظرم خیلی احمقانه‌ست، ولی خودمم واقعاً درک می‌کنم. همۀ فکرم این بود که برسم امتحانامو پاس کنم و بورسیه‌م بمونه، از طرفی هم میترسیدم کارت اقامتم دیر بیاد یا ریجکت بشم یا مشکلی پیش بیاد و تز و کارآموزیم بره روی هوا. آدم از دور یادش می‌ره چقدر برای یه داستانی درگیر جزییات شده. 

 

حالا دیروز به استادم گفتم نه میدسامر فقط مال سوئده. حیف پارسال خیلی خوش گذشت بهم. (دروغ میگفتم؟ نمیدونم، اون لحظه حس نمیکردم) بعد گفت باید میدسامر رو توی ایتالیا وارد کنی. پاشو برو بپلک. گفتم من مجبورم تا آخر آگست تزم رو ببندم. همینطوریشم خیلی دیر کردم. حس عجیبی داره، هیچوقت نمیفهمم چقدر باید از دغدغه‌هامو به آدما بگم. الان باید رابطۀ نزدیکی با استادت داشته باشی مثلاً، ولی من همیشه سعی کردم وانمود کنم همه چی خوبه و تحت کنترله. مثلاً برنگشتم بهش بگم دوهفته پیش یکی از بچه ها اینجا خودکشی کرد و جو خوابگاه خیلی وحشتناک بود. من اینقدر به این حالتِ فریز بودنم این مدت عادت کردم که توی فبریه وقتی استادم کلی نتایج مثبت از دیتام درآورد، برگشت بهم گفت خوشحال نیستی؟ اینا دیتای توئه. گفتم چرا، خوبه دیگه. فکر کن، یه سوئدی توی چشمات زل بزنه و با ناباوری بگه تو چرا هیچی نشون نمیدی؟ من میخوام تو راضی باشی. اینا زحمت توئه. نه من خوشحالم، فقط عادت ندارم هیجاناتم رو طوری نشون بدم انگار همه چی خوبه. عادت دارم هیجاناتم رو نشون ندم تا حس کنم همه چی خوبه. 

Lullaby
۳۱ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰

 

درست توی بیست و هفتم اردیبهشت باید یادم بیفته بیام اینحا بنویسم، وسط دیدن یه کورس روی یوتیوب و هزار تا صفحۀ باز روی مرورگرم. میلان از صبح گربه سگ باریده، ولی بیست و هفت اردیبهشت برای من یه زمانی تاریخ مهمی بود، حالا بیست و هفت سالمه و امروز می‌خوام اینجا رو بیارم بالا چون شاید افتادم مُردم، کی می‌دونه؟ 

 

یک بار یکی اومد توی این دراماکویین‌بازی‌هام برام نوشت نهههه جیپسی نمیر! اگر تو یادت نیست، بقیه یادشونه که جیپسی برای سال‌ها اسم من تقریباً همه‌جا بود و طی این سال‌ها هرچقدر هم دورامو بزنم، همینم. هنوزم خیلیا با این اسم می‌شناسنم. ببین دنیا خیلی کوچیکه، اگر بدونی چقدر کوچیکه باعث می‌شه کمتر بخوای گه بخوری. چون می‌دونی آدم‌‌ها به اندازۀ تو مهمن. تو قبلۀ عالم نیستی. همۀ تغییرات و پستی و بلندی‌هات رو می‌پذیری و هی می‌ری. من که هیچ‌وقت از رفتن پشیمون نشدم. بیشتر از جاهایی که نرفتم پشیمونم. از اینکه زودتر نرفتم پشیمونم. دیگه همینه. فدای سرت. من همیشه آغوشم به همه‌چی بازه. و این خیلی منو توی خطر می‌ذاره. گاهی این‌قدر از خودم می‌تونم فاصله بگیرم که حس می‌کنم من در بعضی از صحنه‌های زندگیم هویت‌های دیگه‌ای بودم. یکی دیگه بود اون کار رو کرد، یکی دیگه بود اون باور رو داشت، یکی دیگه بود که اون مسیر رو رفت، همه‌چی رو باهم پوشش می‌دم. هیچی ازم بعید نیست.

 

پویا چند وقت پیش سراغم رو گرفت، مثل همیشه و جدی من اگر چند نفر رو نداشتم که سراغم رو نگیرن الان فراموش شده بودم، هی بهش نمی‌گفتم چه‌مه چون خیلی توی فشار بودم. چند روز پیش هم توی فشار قرار گرفتم و خیلی آسیب‌پذیری‌هام رو نشون دادم، نه به پویا ولی. احتمالاً به آدم خطرناکی، اما اون لحظه امن بود. می‌دونی چی می‌گم؟ مهم اینه که بدونی دقیقاً کی چی کار کنی. فکر نکن می‌خوام بگم الان می‌دونم ها، نه ولی گاهی می‌فهمم. گاهی هم نمی‌فهمم و به فنا می‌رم. ولی نگرانم نباش. کاج هم بهم می‌زد نگرانتم. اخیراً گاهی عنوان می‌کنه که نگرانمه. چون احتمالاً می‌دونه لبۀ تیغم. بهش گفتم اون شب، هیچ‌وقت نگرانم نباش. برای پویا هم بعد از یه مدت فرار کردن، توضیح دادم که از وقتی برگشتم میلان، انتظار داشتم یه اتفاق‌های خوبی بیفته. خب یه چیزا هم شده، ولی یه نفر برام داستان درست کرد راستش. و من وارد این داستان نمی‌شم چون هر لحظه بهش فکر کردن هم بیخوده. اما در این حد بدون که من خیلی زود داستان رو رها کردم و اجازه دادم طرف با ایگوی خودش سرگرم باشه. می‌دونی اینو چند وقت پیش به خواهرمم گفتم و خیلی قبولش دارم، درس بزرگی بود که توی بیست و شش سالگی گرفتم و باهام تا الان اومده و باعث شده خیلی آروم‌تر شم. بهم ال هم خیلی گفت، تو چقدر آروم شدی. یه بخشش هم ماسکه ها، یعنی این آروم بودنه یه مکانیزم دفاعی هم می‌تونه باشه یه وقتا. ولی یه جاها هم جدی خیلی آرومم دیگه. این‌قدر که به نظرم میاد بقیه زیاد غر می‌زنن، یا خیلی فکرهای اضافی دارن، یا خیلی اهمیت می‌دن. مثلاً هنوز تزمون رو تموم نکردیم یکی می‌پرسه وای حالا فارغ التحصیلی چی بپوشیم؟ آخه الان من باید برای چی به اینا فکر کنم. وای بیا پی اچ دی اپلای کنیم. حالا ما یک ماه تمرکز کنیم تز رو ببندیم می‌خواد کدوم موقعیتِ محیرالعقولی از دستمون بره؟ این‌همه استرس ریز و درشتی که نمی‌دونم بخاطر مدل زندگیامون یاد گرفتیم، کی باید بذاریم کنار؟ کی یاد می‌گیریم مثل این جهان‌اولی‌ها برا هرچی سر جای خودش تصمیم بگیریم و فکر خوب گذروندن باشیم؟ زبان یاد بگیریم، ارتباط برقرار کنیم، بریم بیایم. نه، ما هنوز می‌شینیم فکر می‌کنیم فلانی با اون یکی هست یا نه. دختره خیلی ازش سرتره. پسره رو گذاشته آب نمک. اون پسره که می‌خواد با همه بخوابه، ولش کن. عامو تو بیا ولش کن، به ما چه. دوست داریم الکی مغزمون رو درگیر بقیه کنیم که به زندگی خودمون فکر نکنیم. بعد غر هم می‌زنیم که هعی این خارجیا اینطورن. خب زهرمار. یاد بگیر و خودتو بیار بالا. این‌همه آدم دارن چطوری زندگی می‌کنن؟ یعنی یارو استرس و ناامنی‌های خودش بسش نیست، باید روی تو هم بندازه.

 

عاقا سرت رو درد نیارم. به محض اینکه من دیدم یه عده دارن برام حرف درمیارن، خودمو کشیدم عقب. الان تو بیا بگو وای تو این کار رو کردی؟ من با عشق می‌شینم گوش می‌دم چه داستانی ازم پخش شده. اصن لذت می‌برم از قضاوت‌های بقیه. یه بار دو سال پیش هم یه نفر بعد از اینکه کلی دنبالم افتاده بود و من خیلی عادی داشتم باهاش حرف می‌زدم، یه قضاوتی از من رو انداخت وسط. و من با ذوق نشستم سر چیزی که باهاش حتی مخالف بودم ولی برام جالب بود که اون همچین فکری داشته، بحث کردم. =)) چون اینطوری بودم که هانی تو دنبال من راه افتادی، بعد خودت یه همچین فکری هم دربارۀ من داری، یعنی فکر می‌کنی به دردت نمی‌خورم دیگه. خب الان من باید خودمو بهت ثابت کنم؟ نه، من دقیقاً یه کار می‌کنم دور بزنی برگردی. تو که برات فکر خودت اهمیت داره تا حرف من، نیومدی گوش بدی. خیلی باحاله. برا همین خیلی چیز عادی‌ایه با کسایی بگردم که باهام فرق دارن. اصن بدم میاد همه‌ش دنبال چیزایی برم که همراستا با فکرمه. از عمد خودمو توی یه چیزا می‌ندازم یه چی یاد بگیرم. خیلی طبیعیه قضاوت هم شم. آره یه جاهام بگایی میشه، ولی زندگی همینه عزیز من. نیومدی هی خودتو تولید کنی که. من می‌خوام زندگی رو با همۀ تاریک و روشنیش تجربه کنم. خودمو توی حباب بذارم برا چی؟ تا کِی؟ یه روزی پاره می‌شه و اونجا حقیقت می‌خوره توی صورتت. اونجا اینقدر درد داره که می‌بینی این درد رو باید ده سال پیش تجربه می‌کردی ولی تو حباب دور خودت ساختی و هی به تعویق انداختیش. اون درد سر جاش مونده! بدبخت اصن کاریت نداره. تو الکی ازش می‌ترسی. از هرچی می‌ترسی انجامش بده. یا بذار توی حریمت بیاد حداقل. بعد بگو نمی‌خوای اصن. اشتباه کردی. اشکالش چیه!

 

ساعت الان نه شبه و هنوز هوا روشنه. باورت می‌شه؟ 

 

Lullaby
۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

به امین از اکتبر هی گفتم هر ماه یه داستان می‌دم، تا الان هرچی نوشتم نصفه شده. با اینکه ایده دارم پایان‌بندی دارم هر سری هم نشستم نوشتم، ولی دستم به تموم کردن نمی‌ره. خیلی چیزها رو باید بذاری کنار دستت یا پس‌زمینه، که وادارت کنن توی حال خاصی قرار بگیری برای اینکه تموم کنی. و من بزرگ‌ترین مشکلم همین تموم کردنه. بهترین کار همیشه رها کردنه. چون همیشه می‌دونی می‌تونی برگردی، ولی این قدرت رو که همیشه می‌تونی هرجایی رها کنی خیلی وسوسه‌انگیزه. 

 

یه چیز بی‌ربط بگم؟ کلانتر (این اسمیه که کاج روش گذاشت و من اینقدر خوشم اومد که دیگه همیشه با این اسم ازش یاد می‌کنم) بهم گفته بود پس این بازگشت به خویشتنه؟ بهش خندیدم، کاری نداشتم از نظر اون خندیدنم برای چیه، بعید هم بدونم فهمیده باشه. خندیدم، از سرِ درد. چون وقتی گفت این بازگشت به خویشتنه، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. دیدم من کنستانتین نیستم. نمی‌تونم مُرده رو زنده کنم. مَردی رو که برام مُرده، باید رهاش کنم. خیلی صحنۀ تلخی بود. می‌دونی من دلم که بشکنه دیگه کاریش نمی‌شه کرد. همۀ عاشقانه‌های جهان و دیوونه‌بازی‌هایی که درآوردی یا می‌تونستی دربیاری یا دلت می‌خواسته در آینده دربیاری، دربرابر شکستن دلم چیزی به حساب نمی‌آن. برای همین همه‌ش می‌گفتم اشکالی نداره. فکر کن، دلت بشکنه و به طرف هی بگی اشکالی نداره. بهم گفته بود دفعۀ قبل که گفتی دلت رو شکستم، دنیا رو سرم خراب شده بود. جلوی خودم رو گرفتم بهش نگم مث که تا حالا دنیا روی سرت خراب نشده بدونی چطوریه. چون اصلاً کارهات شبیه آدم‌هایی که دنیا روی سرشون خراب شده، نیست. ولی متأسفانه من اونقدر آرومم که هیچوقت حرف دلم رو نمی‌تونم بزنم. برای همین می‌گم اشکالی نداره.

 

دیشب یه خوابی دیدم که واقعاً وجودمو لرزوند از خوشی. اینقدر که بیدار شده بودم فکر می‌کردم واقعی بوده. ناخودآگاهم خیلی سفت بهش چسبیده بود. ناخودآگاهم به یه شخصیت توی شاهنامه هم چسبید و باعث شد مدتی نتونم دیگه ادامه‌ش بدم، چون شخصیته اسمش هربار می‌اومد، درد رو برام یادآوری می‌کرد. اسمِ اونو توی گوشیم اینطوری سیو کرده بودم. من معمولاً اسم ملت رو با اسم خودشون سیو نمی‌کنم، خیلی این عادیه برام. گاهی یه توافق دوجانبه هست حتی، که فلانی با رضایت خودت اسمت اینه توی گوشیم. ولی به اون نگفته بودم اسمش چیه. بامزگیش این بود که اگر به انگلیسی می‌خوندی دو مدل می‌تونستی بخونیش. منم از عمد به انگلیسی نوشته بودم چون فارسیش رو خودمم مطمئن نبودم کدومش رو باید سیو کنم. کاملاً از سر شیطنت بود. بعد توی شاهنامه همون اسم هست. قبل اینکه به این شخصیته برسم، یه بار به خواهرم گفته بودم فلانی هم پیداش نیست. فقط استوری‌هامو می‌آد می‌بینه، یا می‌آد می‌بینه لایک می‌کنه. حرف نمی‌زنه باهام. بعد عدل یادم نمی‌آد شبش یا فردا شبش پیام داد. بهش گفتم فلانی داشتم تازگی به خواهرم می‌گفتم پیدات نیست، عین سیمرغ انگار پرت رو آتیش زدم که سر رسیدی. بعدِ چند وقتی که باهم حرف نمی‌زدیم. به دلایل مهم و آشکاری. از جمله اینکه دلم رو شکسته بود و گفته بودم دیگه نمی‌خوام باهم حرف بزنیم. اشکالی نداره.

 

خواب دیشبم ولی خوشبختانه به اون ربط نداره. اصلاً خیلی جالبه، از وقتی تمومش کردم (اوه ببین من واقعاً یه چیز رو تونستم تموم کنم) دیگه خوابش رو ندیدم. خیلی عجیبه. با اینکه خیلی هم بهش فکر کردم. شاید هرروز هنوز فکر می‌کنم. آره روزهایی هم بوده که فکر نکنم. خیلیا هم توی خوابام اومدن حتی وقتی در ارتباط نبودیم. ولی اون دیگه هیچ‌وقت نیومد. اینقدر همه‌چی توی اون داستان دردآور بود که ناخودآگاهمم نمی‌خواد توی خواب یه چی ازش بیاره. خواب دیشبم از اون مدل خواب‌هایی بود که خیلی رنگارنگ و زنده‌ست، حس می‌کنی خیلی واقعیه. خواب دیدم مامانم و خواهرم اومدن پیشم، خیلی مثل همین سری پیش، ولی اینجا بودن. دقیقاً اینجا هم نه، دانمارک. کپنهاگ. بعد انگار اینا خونه مونده بودن (آره توی خوابم خونه داشتم، چقدر خوب. بارها به مامانم می‌گفتم اگر توی میلان خونه داشتم پیشم می‌موندین خیلی بهتر می‌شد) و من رفته بودم بیرون چیزی بخرم. اینقدر که هربار دانمارک رفتم بهم خوش گذشته و خوب بوده، توی خوابمم خیلی همه‌چی جوون‌دار و جذاب بود. همونطور که خیلی وقتا توی کپنهاگ شانسی ممکنه به یه رویداد فرهنگی هنری بربخوری و سر از یه جایی دربیاری، توی خوابمم همینطوری شد و من رفتم توی یه بنای مدرنی که کلی شیشه داشت و باید خیلی خبرا توش می‌بود. یه سری چرخ زدم و اینجاها رو یادم نیست، جایی رو یادمه که با یه خانمه تصادفی حرفم شد و همراه هم شدیم، اومدیم بریم بیرون ازون بنا که دیدیم یه در دیگه داره می‌ره به یه سمت دیگه، یه حیاط پشتی‌طور. گفتیم بریم اون ور، رفتیم و وای. یه عالم مجسمه‌های بزرگ و درخشان و رنگ رنگ، خیلی خیلی بزرگ، توی حیاطه بود. خودِ حیاطه هم خیلی بزرگ بود، یه طوری که هر طرفش می‌رفتی می‌دیدی ادامه داره و بازم مجسمه هست. من و خانمه هاج و واج داشتیم می‌چرخیدیم، یادمه یه چی توی این مایه‌ها هم گفت که بریم باهم ناهار بخوریم، یه رستوران چینی خوب می‌شناسه. منم گفتم باشه. بعد یادم نمی‌آد چی شد. یه صحنۀ دیگه رو هم یادمه که از پله‌های یه جایی اشتباهی رفتم بالا و به یه بار خیلی جالب برخوردم. ولی یادم اومد که اوه خیلی دیر شده، گفته بودم می‌رم یه سر خرید و می‌آم. از پله‌ها برگشتم پایین که برگردم خونه. خونه‌مم یادمه جای خوبی بود. نرده‌های قرمز دور پله‌ش داشت، چطوری مامانم اون همه پله رو بالا رفته بود؟ امیدوارم خونه‌م توی کپنهاگ آسانسور داشته بوده. 

 

رفته بودم چی بخرم اصلاً؟

 

+ الان رفتم دربارۀ اسمه خوندم و پسر به چه اسم خفنی سیوت کرده بودم. توی تاریخ باستان واسه خودش شخصیتی بوده. توی کلی نبرد حضور داشته و فرمانده بوده. توی شاهنامه هم خیلی شخصیت خوبی بود. معنیش یعنی جوانمرد و شجاع. آه، چه اسم‌هایی روی ملت می‌ذارم بدون اینکه حتی بدونم کی بوده چی بوده. حیف. 

 

++ گنجور، بعد از این شعر «ای ساربان»، یه شعری گذاشته که وای نگم. سعدی یک شعر نداره که من رو خراب نکنه. این بیتش رو ببین:

 

 

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

 

 

Lullaby
۲۷ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

 

بالاخره باید اعتراف کنم:

 

آدم‌ها بهم وصلن.

 

آره اصلاً یه جوری که با هیچ قانون علمی و منطقی‌ای نمی‌شه توضیحش داد. مثلاً من درست روزی به جغد شب پیام بدم که اونم می‌خواسته پیام بده، یا داشتم پیام‌های مهسای خودم رو می‌خوندم که پیامکی رد و بدل می‌کنیم یه مدته، و دارم فکر می‌کنم باید پیگیری کنم یا وایسم خودش هروقت راحته پیام بده. عدل همون موقع! بهم پیام بده. یا برم به سودا پیام بدم هی سودا فلان، اونم بگه منا خوابت رو دیدم. اینقدر مثال براش زیاده که حتی غیرواقعی‌ترین اتصالات رو هم ممکنه باور کنی. مثل اون شب که یاروی مرحوم توی حال‌خرابی پشت هم پیام می‌ده و من باید نصف شب طرفای چهار-پنجِ صبح به وقتِ خودم و نمیدونم کِی به وقتِ اون از بس اختلاف ساعت زیاده، از خواب بیدار شم و بدون هیچ فکری تلگرام رو باز کنم و ببینم حالش بده. مطمئنم الانم که این‌قدر چند وقته فکر لایتم، آره یادم نمی‌آد تا حالا چطوری اینجا درباره‌ش حرف زدم، اونم یه جوری داره بهم فکر می‌کنه. الان که یادشم این‌قدر شدت داشت رفتم چت‌هامونو خوندم. الان نه ها، طی این چند روز. تیکه‌تیکه. از برهه‌های مختلف تاریخ. چقدر عجیب، دوستی‌ها و خاطره‌ها و روابط عمق تاریخی پیدا کردن دیگه. یه چی مال سه سال پیشه. بعد می‌ری می‌رسی به هفت سال پیش. بعد فکر می‌کنی می‌بینی کِی باهم آشنا شدین؟ سیزده سال پیش. بله این اعداد درستن و ما داریم پیر می‌شیم. 

 

و بیست‌وهفت‌سالگی از رگ گردن به من نزدیک‌تره. 

 

صادقانه فکر نمی‌کردم این‌قدر عمر کنم. جدی می‌گم. مارکوس هی هارهار می‌خندید می‌گفت وای من پیر شدم. بهش می‌گفتم برو بابا، ماها که سنی نداریم. ولی داشتم بهش دروغ می‌گفتم. هربار. خب من مجبورم به یه سوئدی دروغ بگم، می‌فهمی؟ وگرنه همه بلدن بگن من از دروغ بیزارم. حالا نگم برات چه روابطی رو سر دروغ ول کردم. ولی خودم حق دارم بگم. آخه دروغ‌های من آسیبی نمی‌رسونن، باور کن. مثلاً دروغ نمی‌گم که راضی نگهت دارم یا گولت بزنم. نه اینا خیلی دور از شخصیتِ منه. من بهت می‌گم پیر نیستیم، هنوز زندگی خوشگلی‌هاشو داره، از بس هم شنوندۀ خوبی‌ام تو بهم اعتماد می‌کنی. اعتماد چیز ترسناکیه، یه بار برگشته بودم میلان و خونۀ کاج می‌موندم که بهش گفتم یه سر می‌رم بولونیا. رفتم و برگشتم، دیدم خیلی عادیه. بهش توپیدم کاج تو خیلی به من اعتماد داری پسر. اگر من بهت دروغ گفته باشم چی؟ چرا ازم هیچی نمی‌پرسی؟ از کجا معلوم اصن رفتم بولونیا؟ شاید رفتم خونۀ یه پسری. شاید تو و همۀ بچه‌ها رو پیچوندم. شاید منا تابش شب خوابیده صبح به این نتیجه رسیده که دلش می‌خواد پدرسوخته باشه یه‌کم. به قول مامانم کسی نمی‌گه باریکلا که. کاپ اخلاقمم ندیدم تا حالا. کاج همین‌طور زل زد به من، فکر کرد این دیگه چه دیوونه‌ایه. خودش پاشده یه روز رفته یه جای دیگه، بعد بقیه رو دعوا می‌کنه چرا کاریم ندارین. می‌دونی من هرجور فکر می‌کنم، با بیشتر شدنِ سنم اصن دارم عاقل نمی‌شم. دارم هی خل‌وچل‌تر می‌شم. چطوریه؟ 

 

حالا بعد از خوندن چت‌هام بهش پیام ندادم. فکر کنم یه بار سه ساعت فقط داشتم چت‌هامونو می‌خوندم. دیدم آخرین صحبت‌ها مال ژانویۀ دو هزار و بیست و یکه. بعد ببین من بلدم استاکربازی دربیارم، فکر نکن بلد نیستم. اکانت‌های مختلفش رو رفتم بالا و پایین کردم. نمی‌دونم چند دقیقه داشتم این کار رو می‌کردم. نمی‌دونم چند دقیقه داشتم به عکس‌های پروفایل‌هاش، تک تک نگاه می‌کردم. انگار یه معشوقی رو از دست داده بودم. احساس کردم چقدر دوستش داشتم. چطور اینطوری شد؟ اونم دیگه دوستم نداره، یا یادم می‌افته و دلش تنگ می‌شه و مثل من می‌گه بیخیال، دیگه بهش پیام نمی‌دم بعد این‌همه مدت؟ می‌دونی من اصلاً ناراحت نیستم. می‌تونم واسه خودم هرکی رو می‌خوام دوست داشته باشم، مهم نیست. یکسری عکس ازش دارم که خودش ازمون گرفت توی ماشین، بعضیاش حتی تار و ناجوره. اون شب دستم رو گرفت و گفت چرا حالا قهری؟ ولی من اصن قهر نبودم. از بس آدم نچسبی‌ام ملت فکر می‌کنن باهاشون پدرکشتگی دارم. توی عکس‌ها داره حسابی می‌خنده. دلم می‌خواست چشمِ یه یارویی رو درآرم، یه بار بهش گفتم می‌خوام عکست رو بذارم پروفایلم. اجازه؟ گفت بذار ولی من توی هیچ‌کدوم خوب نیفتادم. گفتم خب می‌خوای نمی‌ذارم، می‌خواستم کُخ بریزم یارو رو اذیت کنم دست از سرم برداره. آخه یارو خیلی توهمی بود، منم گفتم بذار عکست رو بذارم چشمش درآد ولم کنه. تو فکر کن من دوست‌پسر هم داشتم باورش نشده بود، باز دنبالم بود. ولش کن حالا نمی‌خوام قصه بگم. می‌خوام بگم من حتی نذاشتمش پروفایلم که یه مدت دلم خنک باشه. یا حداقل برگردم الان نگاهمون کنم بگم هعی روزگار. ما الان هزاران مایل دوریم. اون دوران اختلاف ساعت نداشتیم. همۀ فاصله‌ها یه مشهد-تهران بود، چقدر به نظرمون زیاد می‌اومد. حالا ببین چطوری دنبال تک تک آدمام توی نقطه نقطۀ دنیا. اینقدر که ساعت‌های مختلف رو روی گوشیم بذارم، بدونم به کی کِی پیام بدم. اگر اصلاً پیام بدم، یا صبر کنم اونا بیان. 

 

حالا پیشت بمونه، دارم سعی می‌کنم بنویسم. بیشتر. برام مهم نیست چی درمیاد، خیلی وقته دارم کارهای عجیبی می‌کنم که نگاه بقیه رو بهم تغییر می‌ده ولی می‌خوام به خودم جرئت بدم پوست بندازم. نگاهم خیلی تجربیه به همه‌چی. می‌دونی این آسیب‌زاست، ولی من نمی‌تونم تشخیص بدم چیزی که بهم قدرت می‌ده حماقتمه یا شجاعتم. از بس برای داستان درآوردن تشنه‌م که دیگه اون ارزش و آرمان‌ها کمرنگ می‌شن. هیچ‌وقت نذار این‌قدر تشنه بمونی، چون خالی کردنِ خودت گاهی به آسونی و بی‌دردیِ نوشتن روی وبلاگ شخصیت نیست. اینو یادت باشه. 

 

وایسا تا نرفتی، در دنیای تو ساعت چنده؟

 

+ ویرایش بیست بهمن: لایت برگشت. باورم نمی‌شه. بعد چندین سال. درست توی این بازه‌ای که خیلی به یادش بودم. فقط کافیه بهش پیام بدم. فقط کافیه حس کنم هنوز میشه یه حس‌هایی رو با یه آدم‌هایی دوباره تجربه کرد. 

 

یا نه؟

 

++ من اینقدر آدم آرومی‌ام که بقیه باورشون نمی‌شه سر یه چیزایی چقدر احساساتی می‌شم. هم اون روز که سه ساعت داشتم چت‌هامونو می‌خوندم هم الان که اینو ویرایش کردم، گریه‌م گرفت. قلبم درد می‌کنه. آخر همۀ اینا سرطان نشه توی سینه‌م دایی؟

 

+++ یکی بهم بعد یک ماه پیام داد اومدی اوپسالا من هستم. یه خبر بده. وقتی گفته بود نه من فرندززون نمی‌تونم، و خیلی بهش برخورده بود. حالا می‌خوای دوست شیم؟ من دوست به قدر کافی دارم. نه هانی، من از خودت بدترم. آخرین باری که به یکی فرصت دادم، تهش ریخت روی خودم. نمی‌گم دیگه به کسی فرصت نمی‌دم و آه و فلان، نه، ولی واسه کسی تب کن که برات بمیره. تا حالا خواستی یکی رو از فرط دوست داشتن بکشی؟ آره، من همچین آدمی‌ام. ممکنه آخرش بکشمت. تو خیلی صورتی و پروانه‌ای خودتو لوس کن برام، از رویاهات باهام بگو و برنامه‌هایی که برام داشتی، نه من رویا ندارم. من کله‌م قاطیه. یه روز می‌آم خونه، در کمال خونسردی و آرامش می‌کشمت. ما مثل هم نیستیم. برو دعا کن هیچ‌وقت اوپسالا پیدام نشه، ممکنه سر از سرخط خبرها درآرم. دانشجوی ایرانی مقیم سوئد، یک فقره جنازۀ 195 متری به جا گذاشت. بعد راست افراطی‌ها بیان بگن دیدین گفتیم درها رو ببندیم روی اینا؟ قوانین رو سخت کنیم، زبان رو اجباری کنیم، راشون ندیم؟ منم فرار کنم ایتالیا، کف سیسیل مافیا رو پیدا کنم بگم دستم به دامن‌تون. فقط شما می‌تونین منو گردن بگیرین. وضعم خرابه. 

 

Lullaby
۰۱ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Lullaby
۲۰ دی ۰۲ ، ۱۹:۳۹

 

رفتم مطالب قبلیمو خوندم، یه سال خیلی درست گفته بودم که هروقت حالم خوبه با اینجام خیلی کاری ندارم. بیشتر وقتی حالم بده میام مینویسم، واقعاً هم اینجا بیشتر از هرجایی خودمو ریختم بیرون. همینطور خوندم و خوندم، اینطوری شدم که چقدر غر میزدمممممم. چقدر تاریک بودممممم. اووووو. ای طفل بیچاره. چقدر یک ماه دو ماه نمینوشتی برات زیاد میومد. حالا ببین ماه ها میگذرن، حتی یادت نمیاد اینجا هست! ای بی معرفت. چطور الان اینقدر دلت گرم و روشن شده حتی توی سخت ترین روزها؟ چطور اینقدر آرومی؟

 

چقدر بزرگ شدی منا تابش. راضی ام ازت.

 

+ نمدونم عنوان پستم از کجا اومد =)) کاملاً اولین چیزی که به ذهنم رسبد رو نوشتم. خیلی شبیه رپ بهرامه، شایدم خودم در کردم واقعاً. خیلی فرقی نداره، هنوزم بعد این همه سال هروقت بهرام گوش بدم میگم چقدر این منه. مال من و بهرام نداره. :)) 

Lullaby
۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۱:۱۱

 

دور و بر کریسمس میلان بود آخرین پست اینجا. الان وسط تابستونِ ملایم سوئد دارم اینو می‌نویسم. جالبه، چه سختم بود دل کَندن از میلان. حالا ببین کجام. تازه تا بهمن هم تمدید کردمش. بعد از این رو نمی‌دونم، ولی فهمیدم آدم چقدر به خودش دروغ می‌گه. از یه جاهایی دل کَندم که فکر نمی‌کردم بتونم. از یه آدم‌هایی دل کَندم که فکر نمی‌کردم بتونم. تا بوده همین بوده، الانم همینه، زین پس هم چنین خواهد بود. توی نوجوانی یه چیز خوبی از خودم فهمیدم؛ اینکه اگر چیزی به دلم باشه، واسه‌ش هرکاری می‌کنم. همین که از دلم بره، دیگه رفته. و هنوز هربار تعجب می‌کنم چطور می‌تونم بگذرم. ملت بهم می‌رسن می‌گن تو خیلی مستقل و قوی‌ای. و همهههه می‌گن چقدر آرومی. من! که به نظرم آشفته‌ترینم. پریشون‌ترینم. خیلی احساس ضعف می‌کنم، به‌خصوص یک قدمیِ جدا شدن از این دلبستگی‌ها. ضعیف‌ترین، ناتوان‌ترین، و قابل سوءاستفاده‌ترینم. طوری که فکر می‌کنم، هربار، دیگه این دفعه کم می‌آرم. اما عین مامانمم. یه بلاهایی سرم می‌آد و ازش می‌آم بیرون که خودم می‌مونم چطور تا الان عقلم رو از دست ندادم و هنوز زنده‌م. 

 

می‌دونی چرا؟ چون اون طرفیشم هست. وقتی می‌بینی یکی که اصلاً نمی‌شناسدت چطور بهت اعتماد می‌کنه، برات چی‌کارها می‌کنه، چقدر باهات کنار می‌آد، می‌فهمی هرچیزی چقدر ظرفیت داره. یاد می‌گیری، حتی اگر مثل من خیلی آدمِ ساده‌ای باشی و فکر کنی مغز همه مثل خودت کار می‌کنه. من که قشنگ چند سال از زندگی عقبم و مطمئنم با این حرف یه عده بهم فحش می‌دن، تازه دارم یه چیزهایی رو یاد می‌گیرم از کسایی که اینا رو خودشون خیلی وقته یاد گرفتن و حالا دارن روی من اجرا می‌کنن. یه زمانی نیاز داشتم برای هضم کردن، و هی فکر می‌کردم شاید هیچ‌وقت بهش نرسم. چقدر خودمو دست کم می‌گیرم. بزرگ‌ترین دشمنم خودمم، برای همین از دیگران آسیب می‌بینم. اگر خودت بهترین دوست خودت باشی، خودت رو بیشتر از هرچیزی دوست داشته باشی، کسی جرئت نمی‌کنه این‌طور به‌همت بریزه. دستکاریت کنه. 

 

تو بزرگ می‌شی، مشکلاتت هم باهات بزرگ می‌شن، و تو بهتر می‌شی. روالش همینه. اگر هرچیزی رو تجربه نکرده باشی، نمی‌دونی اگر بدترش سرت بیاد چطور باهاش مواجه می‌شی. حالام تابستونه، تو هم می‌دونی حسرت با آدم چی‌کار می‌کنه. چند وقت پیش یکی یه حرف خیلی جالبی زد، کاملاً بی‌ربط به داستان من. برگشت گفت عاره این کار همه‌چیو مشخص می‌کنه. من این‌طوری بودم که خب این خیلی گزارۀ ایرادداریه، چطور یه چیز همه‌چیو مشخص می‌کنه؟ خیلی با اطمینان سر تکون داد و گفت عاره دقیقاً. چون بهت clarity می‌ده. یهو همه‌چیو می‌بینی. 

 

و حدس بزن چی؟ من که نمی‌فهمیدم دوستم چی می‌گه، الان که دچار clarity شدم، می‌فهمم.

 

اگر عقلت کار نمی‌کنه، غریزه‌ت ببین چی می‌گه. اگر غریزه‌تم قبول نداری، فقط زمان می‌تونه کمکت کنه. خیلی وقت‌هام نمی‌کنه ها، چون عقل و غریزه‌ت رو نپذیرفتی. زمان می‌خواد چی کار کنه؟ 

 

خیلی بامزه‌ست. فکر می‌کنی این بار قسر در رفتی. دفعۀ بعد به فنا می‌ری. دفعۀ بعد می‌شه، تو هنوز زنده‌ای. و داری خودتو جمع می‌کنی. واقعاً یه وقتا عاشق خودم می‌شم، دیگه کی می‌تونه مثل من باشه خب.

Lullaby
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی‌دونم چی شد که دیگه نیومدم اینجا بنویسم، بااینکه خیلی چیز برای تعریف کردن دارم. توی زندگی شخصی و غیرشخصیم داستان‌های زیادی اتفاق افتادن، اما هیچ‌کدوم‌شون چیزهای عجیب و غریبی نیستن. از این چیزاست که می‌تونی برای چند تا آدمِ نزدیکِ دور و برت تعریف کنی و درباره‌ش حرف بزنی، اما به فکرت نرسه که بیای ازشون بیشتر یه جایی بگی. بنویسی. 

 

داره می‌شه یک سال از اینکه من مهاجرت کردم. حالم خیلی خوبه. یک سال پیش توی فکرمم نبود که این‌طوری بشم. هم چون دیگران بهت القا می‌کنن که اگر توی شرایط سخت نمی‌تونی خوب باشی، هیچ‌جا نمی‌تونی، که قبلاً گفتم چه فکر سمی‌ای هست این، هم اینکه خب نمی‌دونستم چی بهم می‌گذره. نمی‌دونستم عدل می‌آم جایی که بهم از اول خوابگاه می‌دن، غذا همیشه دارم، هواش خوبه، آدماش خوبن، سخت‌ترین چیزها هم برام راحت می‌گذره، و به آدم‌های خیلی خوبی هم برمی‌خورم. یهو به خودم می‌آم و می‌بینم یه دنیا با یه دنیای دیگه عوض شد. همۀ آدما شدن برای یک سال پیش. همۀ خاطرات برای یک سال پیش. توی تعطیلات عید بشینی توی آشپزخونه‌ای که هیچ‌کس نمی‌آد و عالیه برای درس خوندن، برای کارآموزی ایمیل بزنی به استادها، درس بخونی، و یه اتاق دربست برای خودت داشته باشی با اجاره‌ای که امکان نداره کسی بتونه توی میلان، یکی از گرون‌ترین شهرهای اروپا، بده. یه اتاق واسه خودت، با امکانات یه خوابگاه امن، آروم و گوشه. حتی لازم نباشه تمیزش کنی خیلی. همه‌چی سر جاش. طوری که بترسی از اینجا دل بکنی.

 

تازگی خیلی این حرف رو با یکی از بچه‌های اینجا می‌زنیم؛ بریم کجا؟ کجا دیگه مثل میلان هوامونو داره؟ آدمی بدیش همینه. همزمان خوبیشم همینه. عادت می‌کنه. دل می‌بنده. پامو گذاشتم توی این شهر، درجا قرنطینه شدم. توی یه ساختمون جدا. هیشکی نبود اونجا. اما اتاقش سینگل بود. چیزی که بعداً فهمیدم به هیشکی نمی‌دن و من از خوش‌شانسی افتادم اونجا. شبیه هتل بود. اتاقی که توش نور می‌افتاد و توی سرمای ژانویه گرم می‌شد. امیر برام غذا خرید و اورد. واکسن زدم و شبش حالم بد شد. خیام باهام صحبت می‌کرد، می‌گفت تا خوابت ببره باهات حرف می‌زنم. بعداً خودم بهش گفتم دیگه بهم پیام نده، و یه سری دلیل از روی عصبانیت هم اوردم براش. اون هیچ کار اشتباهی نکرده بود. فقط مثل همیشه، بود. مثل همیشه، خودش رو کامل در اختیار من گذاشته بود. حتی وقتی اونی که نبود، من بودم. وقتی فکر می‌کنم چقدر حتی موقعی که به‌هم زده بودیم در خدمت من بود، از خودم بدم می‌آد. ولی می‌گم خب خودشم می‌خواست. من آدم سمی‌ای‌ام؟ قطعاً. ولی با اون خیلی بهتر شدم. من کجا می‌دونستم ممکنه یکی این‌قدر خالصانه دوستم داشته باشه و همیشه پشتم باشه؟

 

قرنطینه که تموم شد، رفتم توی شهر دور زدم. اولین جایی که یاد گرفتم، سیتی لایف بود. همون‌جایی که واکسن زدم. یه محله بزرگ و دلباز و باصفا. بعد فهمیدم خوابگاه خودمونم بالاشهر میلانه. همه خونه‌ها رنگی‌رنگی. وقتی رفتم توی شهر، یادمه دوئمو بودم، جایی که ابهتش هربار می‌گیردت و بهت می‌گه این شهر با همۀ ناامنی‌هاش تو رو سالم نگه می‌داره. یه عصری بود. توی سرم اومد که من اینجا می‌تونم بمونم. اینجا احساس تعلق می‌کنم. آدما به نظرم متفاوت از من نیستن. درسته به زبانی حرف می‌زنن که من کم می‌فهمم، درسته خیلی با من فرق دارن، توی ظاهر و باطن، اما it feels like home.

 

دلم برای اتاقم تنگ شده. برای وقت‌هایی که خیام می‌اومد پشت پنجره برام دست تکون می‌داد یا زنگ می‌زد. یا وقتی پیشش بودم، می‌گفت آخر می‌آم لامپ اتاقتو عوض می‌کنم. چطور توی این تاریکی می‌مونی. بعد نمی‌دونه اینجا هم کل روز با اینکه هرروز ابریه، هیچی روشن نمی‌کنم و شبا بی‌جون‌ترین لامپ اتاق رو می‌زنم. دلم تنگ شده برای اونم. هنوز خوابش رو می‌بینم. هنوز به نظرم حالا حالاها کسی پیدا نمی‌شه که منو اون‌جوری دوست داشته باشه و منم اون‌جوری دوستش داشته باشم. اینجا دیت می‌کردم. با کسی هم بودم. در آینده هم پیش خواهد اومد. سمیه گفت هیچکی اون نمی‌شه، قرار نیست بشه. تو هم دیگه اون دختر نیستی. راست می‌گفت. یه جایی این حرفا هم یادم خواهد رفت. خیلی چیزهایی که موبه‌مو هم یادم باشه، فراموش می‌کنم بالاخره.

 

تازگی خیلی بد مریض شدم. الان بهتر شدم. نمی‌دونم کرونا بود یا آنفولانزا، هرچی بود همه رو یکی یکی چپه کرد. بازم خیام بهم پیام داد. باهام حرف زد. چند وقت پیش هم اوایل شلوغی‌ها بهش زنگ زدم و یک ساعت باهام حرف زد. دربارۀ این چیزا برای خودم زیاد نوشتم. ولی مریضی. یه شب حس کردم می‌میرم، داشتم پشت سر هم کابوس هم می‌دیدم. توی اتاقم تنها. به کسی نگفتم. می‌دونستم نمی‌میرم، یا گفتم اگه مردنی باشم خوبه. مرگ بدی نیست. جایی مردم که دوست داشتم. آره هزارتا آرزو دارم. قبلش با یکی هم کات کرده بودم. خیلی دلم می‌خواست کسی باشه اون شب و اون روزها. وقتی خیلی مریض بودم. ولی هیچکی اون‌طور که می‌خواستم نبود برام. بعد یه کار عجیب کردم. به ادمین یه کانالی که چند وقته دنبالش می‌کنم، پیام دادم و گفتم حالم چیه. کانالش نزدیک چهارده هزار تا عضو داره. هرروز می‌نویسه. آدم خیلی جدی‌ای به نظر می‌آد. ولی نمدونم چرا حس کردم از بین این‌همه آدم، باید به اون بگم حالم رو. نه، نمدونستم. دلم می‌خواست. دلم می‌خواست یه آدمِ همین‌قدر جدی و خوش‌قلم و خوش‌فکر، به من توجه کنه. قضاوتم می‌کنی؟ مهم نیست. آدم توی تنهاییش و مریضیش نمی‌دونه ممکنه چی‌کار کنه. اونم جوابمو داد. خیلی جدی. سرد. اما چت‌مون رفت و برگشتی بود. اما توجه کرد. اهمیت داد. فرداش هم خودش حالمو پرسید. من همینو می‌خواستم، می‌دونی؟ یه آدم این‌قدر سرشلوغ و جدی هم اون‌قدر فهمید که بدونه چی‌کار کنه. اونجا بود که فهمیدم حتی با غریبه‌ترین آدمم اگه بخوای ارتباط بگیری و طرف آدمش باشه، می‌شه. اینجا هم می‌نویسم که بدونم؛ جایی که تو زور بزنی برای تفهیم خودت، به درد نمی‌خوره. حالا طرف هرچقدر هم آدم خوبی باشه. پسر خوبی باشه. ولی وقتی باهاش پیش نمی‌ره، باهاش سخته، و هردوتون پُر از سوءبرداشت نسبت به هم هستین، ولش کن. چیزی که زیاده، آدم. حتی اگه قرار باشه تکرار نشن. 

 

خیلی دوست دارم بنویسم. واقعی. جدی. اما کارهای مهم زیادی هست که باید بکنم. غم‌انگیزه، اما آرامشی که توی این زندگی دارم، دلمو گرم نگه می‌داره. احساس می‌کنم دیگه بعد از این زندگی واقعی و دست‌یافتنیه. یه رؤیای حبابی نیست. حتی اگر واقعاً هم یه رؤیای حبابی باشه.

Lullaby
۱۴ دی ۰۱ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰

 

یه پیام دارم (:دی) برای اونایی که توی این دسته قرار می‌گیرن؛ چون باعث می‌شه نتونن حقیقت بعضی چیزها رو درک کنن به‌خاطر سوگیری‌ای که دارن. 

 

داستان اینه که من هروقت می‌گفتم می‌خوام خودمو بکشم و حالم از خودم و زندگیم به‌هم می‌خوره و چرا شرایط این‌طوریه و گه گه گه، یه عده با نگاهی از بالا به پایین - چه خودآگاه چه ناخودآگاه - می‌گفتن که اوه بیبی، تو جوونی، زیبایی، پرتلاشی، سلامتی، بلاه بلاه بلاه. خودتو یه تکونی بدی، به هر چی بخوای می‌رسی. اگر این‌طوری فکر کنی، افسرده و جوون‌مرگ و مریض و فلان می‌شی. چون دنبال یه ایده‌آلی. ایده‌آلتو رها کن فرزند، وگرنه وقتی هم به دستش بیاری همین‌طوری.

 

بنده شاهد و مدرکِ تمام‌قد از این هستم که زر نزنید. آقا جان، لازم نیست همیشه آدم حرف بزنه. من دو سال فکر مهاجرت می‌خوردتم. همۀ اولویت‌ها و سلامت روان و جسم و فکرم و روابطم، همه‌چیو دربر گرفته بود و یه عده خیلی خام‌خام و نابالغ، می‌اومدن می‌گفتن هانی از کجا معلوم اگر مهاجرت کردی مشکلاتت حل شه؟

 

در این شش ماه، من یک بار هم افسرده نشدم. نخواستم خودم رو بکشم. جا نزدم. حس نکردم از پسش برنمی‌آم. از خودم بدم نیومد. از شرایط بدم نیومد. احساس ضعف و ناتوانی نکردم. احساس نکردم که کارهام به هیچ دردی نمی‌خورن. احساس نکردم هیچی پیش نمی‌ره. گریه نکردم. بی‌خوابی از سرِ غصه نداشتم. 

 

زین پس چنانچه شما به‌شدت درگیر ایده‌آلی بودید، اصن چقدر این کلمه درسته یا غلط مهم نیست، همین که گیرِ یه چیزی بودید که زندگیتونو تحت تأثیر قرار داده، اگر یکی اومد گفت فکر کن بهش رسیدی. حالا چی؟ بگو حالا منو ببین. من راضی‌ام. تو باختی. بیا بیرون از تله‌هات. از یه ضمیرِ دانای کل به ملت نگاه نکن. اگر تو نمی‌فهمی من چی می‌گم، دلیل نمی‌شه وجود نداشته باشه و ساختۀ ذهن من باشه. دلیلش تفاوت‌های فردیه. 

Lullaby
۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر